خاطراتی از دانشگاه
گارگین فتائی
من از سال 1370 وارد دانشگاه شدم یعنی سال 1368 فارغ التحصیل شدم اما بلافاصله به دانشگاه نرفتم.
با توجه به معضلات البینیسم و نیستوگاموسی که داشتم برای معافیت دائم پزشکی اقدام کردم و کارت معافیتم رو هم زود گرفتم و سپس با خیال راحت به ادامه تحصیل پرداختم.
اولش نمی دونستم چه رشته ای انتخاب کنم اما دوستم گفت که بیا حقوق بزنیم اسم دوستم بوریس بود .
من گفتم که تا به حال ندیدم یک اقلیت حقوق بخونه یا وکیل بشه و اون گفت
رازمیک ( یکی دیگز از همکلاسیهایمان) الان یک ساله داره حقوق می خونه و البته در اصفهان بود .
خلاصه برای رشته حقق اقدام کردیم و با هم از صبح تا شب برای قبول شدن در دانشگاه درس می خوندیم.
نکته جالب این بود که برای رشته حوق لازم بود کتاب های رشته ای به نام فرهنگ و ادب رو بخونیم که دارای عربی در سطح سنگین و ادبیات و فنون ادبی عالی بود و کلا درسی که ارتباط مستقیمی با علم حقوق داشته باشه توی مدرسه به ما تدریس نشد .
وقتی ما وارد دانشگاه شدیم اتفاقا همین نو بودن درسها و اینکه هیچ اسمی از اونها توی دبیرستان و مدرسه نشنیده بودیم برامون جالب بود.
از طرف دیگه وقتی می گفتیم من رشته حقوق میرم این حرف انگار نوعی ابهت و کلاس به آدم می داد.
در طی دوران تحصیل در دانشگاه که برای من پنج سال طول کشید مکان دانشگاه ما سه بار عوض شد
بار اول مکانش در میرداماد بود
بار دوم در ساختمانی موسوم به گلستان در بهجت آباد در خیابان کریم خان
بار سوم در ساختمان سفرنگ در بعد از میدان فردوسی و ابتدای پل ولی عصر.
اولا برای من خیلی سخت بود که تنهایی به این نقاط برم چون من به علت ضعف چشم یا پام رو از محلمون بیرون نزاشته بودم و یا اینکه با یک نفر دیگه اعم از دوست و آشنا به بیرون محلمون رفته بودم برای همین یکی از آشناهامون تاکسی داشت و مادرم بهش گفته بود که بیاد منو ببره و برگردونه.
اون چندین بار این کار رو کرد اما دیگه منصرف شد و خودم حس کردم باید بتونم تنهایی از محلمون بیرون برم
در اوائل چندین بار گم شدم و حتی خجالت می کشیدم از کسی سوال کنم که جایی که گم شدم کجاست و اینها همگی به تدریج درست شد.
کم کم با بچه ها آشنا شدم و فهمیدم که یک نفر به نام کامبیز هم که تغریبا نزدیک محلمون می نشستند توی کلاسمون هست .
من در ابتدا وقتی می خواستم به دانشگاه برم چندین تاکسی عوض می کردم که کامبیز گفت من هم این طوری می رفتم اما راه ارزونتری پیدا کردم و راهی رو که میشد با مینی بوس رفت بهم یاد داد از اون به بعد خیلی وقتها با هم برمی گشتیم .
ما در طی دوران تحصیل 144 واحد رو گذروندیم که از این میان شونزده واحدش فقه اسلامی بود یعنی حقوق رشته ای بود که بسیار به فقه اسلامی وایسته بود برای همین کمتر اقلیتی در این رشته تحصیل می کرد ولی این طوری هم نبود که کسی از اقلیتها نباشه که حقوق تحصیل کنه.
این برداشت همیشه در ذهن دانشجوها و حتی اساتید ما بود که من اقلیت اصلا برای چی اومدم حقوق بخونم وقتی که ما از تصدی به خیلی از مدارج اداری دولتی و قضایی محرومیم .
البته حرفشون تا حدی درست بود اما خوب درسته که ما نمی تونیم قاضی یا دادستان بشیم و یا وارد کادر قضایی یا نظامی بشیم اما وکبل می تونیم بشیم و یا کارشناس دادگستری و یا مترجم رسمی و سردفتر و اینکه می تونیم در محدوده اجتماع خودمون هم به امور حقوقی مردم رسیدگی کنیم یعنی کاری که انجمنهای اقالیتها انجام می دهند اما خوب خیلیها اینو نمیدونستند و به این قضیه به صورت کلی نگاه می کردند.
مشکل دیگر من وجود افراد متعصب بود که متاسفانه همبشه باعث ناراحتی و عصبانیت من می شدند .
رفتارهای تبعیض آمیز نسبت به من داشتند مثلا تحت این عنوان که من کافر و نجس هستم کنار من نمی نشستند و یا اینکه وقتی منو می دیدند تف می انداختند و به صورتم نگاه نمی کردند . بارها شده که از حضورم در کلاس ناراحت بودند والبته اینها اکثراً آدمهایی عصبی هم بودند
من با همشون با مدارا رفتار می کردم چون چاره دیگه ای نداشتم و در واقع اکثریت با اونها بود .
من هم مدام حسرت اینو می خوردم که چرا به خارج از ایران نرفتم و در اونجا تحصیل نکردم چون اونجا تبعیضی وجود نداره و همین امر برام حالتی شده بود که مدام در تخیلات خودم غرب رو آزادتر و بهتر از ایران تصور کنم.
دسته سومی که برای من مشکل درست می کردند افراد ظاهر بین بودند که مدام بر اساس قیافه آلبینیستی من و همچنین لباسهای من در موردم قضاوت کرده و حتی منو مورد تمسخر و تحقیر قرار می دادند.
در مورد ظاهرم مثلا می گفتند پیر مرده و یا بابا بزرگ و در مورد لباسها که البته من اهمیت زیادی به لباس نمیدم هی می گفتند شلوارشو ببین و یا بلوزشو ببین هر نوع لباسی می پوشیدم عین گاو پیشونی سفید به چشم می خوردم لباس کهنه یه جور و لباس نو هم جور دیگه ای وسیله تحقبر و تمسخر من از طرف اینها شده بود .
دسته چهارم کسانی بودند که با توجه به ظاهر سفبد من و البته مسیحی بودنم منو خارجی میدونستند که این هم به علت نبود فرهنگ سازی در مملکت ماست که عده ای مسیحیان و کلا هر کسی رو که مسلمون نباشه خارجی تصور می کنند و حتی به من با دید مشکوک و بدبینانه ودر سطح یک جاسوس نگاه می کردند.
اساتید ما هم سه دسته بودند
یا زیادی مذهبی بودند
یا متوسط الحال بودند
یا خارج دیده و طرفدار نوگرایی و اصلاحات که البته این گونه اساتید عمدتا فارغ التحصیلان دانشگاههای فرانسه بودند چون مبنای حقوق ایران از فرانسه اومده و با فقه امامیه تطبیق یافته.
البته در زمان ما در بین دانشجوها هیجان و تعصب دینی خیلی بیشتر از الان بود .
من دانشگاه آزاد واحد تهران مرکز درس خوندم
به علت کم بودن اقلیت ها در دانشگاه حقوق خوب تبعا دوست دانشجوی اقلیت هم نداشتم . بوریس که برای ادامه تحصیل به بیرجند رفته بود . تنها یه نفر هم محلی به اسم آندره بود که اون هم پاره وقت بود و من چون تمام وقت بودم تنها برخی اوقات با هم برخورد می کردیم .
یک نفر دیگه به اسم آرا جهانی که الان هم وکیله اما زیاد اهل دوستی و گرم شدن نبود.
یک نفر هم آشوری بود
دانشجوها خیلی از وقتها در جلسات کلاس حاضر نمی شدند و تنها با خریدن جزوه در آخر ترم سر و کلشون برای امتحان پیدا میشد مگر اینکه استادی زیادی در این مورد سخت گیر می بود و مدام حضور و غیاب می کرد که ناگزیر از اومدن سر کلاس بودند.
بچه هایی بودند که بسیار کنجکاو بودند و استاد رو سوال پیچ می کردند .
دختر و پسرهایی هم بودند که در همین دانشگاه با هم آشنا شده و ازدواج کردند.
در طی این پنج سال حدود سه تا از اساتید ما هم بر اثر بیماری و کهولت سن فوت کردند.
برخورد کادر اداری دانشگاه بویژه هنگام انتخاب واحد و یا تغییر و حذف درس و نظایر اون اصلاً خوب نبود و توام با بدرفتاری ها و بدخلقیها بود .
یکی از اساتید ما از من خواست تحقیقی در مورد ارث اقلیت ها بکنم البته اون زمان اینترنت نبود و کتابی هم که در مورد اقلیت ها و بخصوص حقوق اونها باشه به زبان فارسی بسیار نایاب بود
البته در مواقع مختلف چون چشمام ضعبف بود بچه ها بهم کمک می کردند مثلا وقتی نتایج رو تابلوی اعلانات می نوشتند به من هم می گفتند و یا وقتی شماره صندلی هر کسی موقع امتحان روی تابلوی اعلانات نوشته میشد شماره منو هم یهم می گفتند .
من سال 75 فارغ التحصیل شدم اما دوسال برای مدرکم دوندگی کردم و استدلالشون این بود که مشمولین به خدمت در اولویت هستند .
خواستم به فوق لیسانس برم اما دانشگاه دولتی که محدودیتها و مشکلات خودشو داشت با رقابت شدید که البته یک بار هم امتحان دادم اما قبول نشدم و ازاد هم خیلی گرون بود و من کار نمی کردم خلاصه بعد از اون رفتم دنبال پیدا کردن کار و دوازده بار در جاهای مختلف امتحان دادم تا در نهایت در کانون وکلا قبول شدم .
یک مساله حاشیه هیا
من در پنجمین سال دانشگاه بودم که پسری که همیشه با من همکلاسی بود و اسمش هم محسن بود اومد بهم سلام داد و از چیزهای مختلف باهام حرف زد .
کم کم ما با هم دوست شدیم و متوجه شدم که محسن عاشق هنره در واقع عاشق هفت هنر از موسیقی کلاسیک گرفته تا نقاشی و سینما .
کار به جایی رسید که با هم رفت و آمد خونگی پیدا کردیم و محسن منو به شنیدن موسیقی کلاسبک تشویق کرد .من از اون به بعد عاشق موسیقی کلاسیک شدم و هر قطعه ای که می شنیدم حس می کردم زمانی درتلویزیون یا رادیو و یا در جای دیگه ای شنیده ام .
اون زمان بیشتر کاست بود تا سی دی و سی دی ها بی کیفیت بودند و قابل ضبط هم نبودند.
کاستها شامل کاستهای چهل و شش و شصت و نود دقیقه ای بودند که بستگی به طولانی یا کوتاه بودن قطعه داشتند .
البته مردم هنوز ته علاقه ای به موسیقی کلاسیک داشتند و انقدر اسیر موسیقی های امروزی نشده بودند برای همین این نوارها رو می خریدند.
شرکتهای عمده نشر این کاستها هم بانگ ، ظریف پور ، ایران گام ، ساقه ، هنر اول ، آوای چنگ ، نوای همایون و نظایراون بودند.
من انقدر جذب موسیقی کلاسیک شده بودم و انقدر برام تازگی داشت که هر وقت به دانشگاه می رفتم پول تو جیبی خودم رو که برای خوراکی بود صرف خرید این کاستها می کردم و در نهایت هفتصد تا آلبوم موسیقی هنری جمع کردم .
البته بعدا هم با محسن دوستی کردم و اون علاوه بر موسیقی دست خط خیلی قشنگی داشت برای همین همیشه دفترهاش رو کش می رفتند و همچنین روی مقوا عنوان بندیهای فیلم رو به صورت جالبی درست می کرد که بهش میگند کولاژ .
خونش پر از مجسمه و آثار نقاشی بود ووقتی به خونش می رفتید انگار شما وارد یک موزه شدید.
همیشه موقع نهار منو نگه می داشت اون زمان مادر و پدرش بودند که متاسفانه هر دو فوت کردند و اون تنها موند الان ازدواج کرده و در یک شرکت مشغول به کارهای حقوقیه .
خلاصه شنیدن موسیقی کلاسیک برای ما توی اون دوره که خبری از ماهواره و اینترنت و موبایل نبود سرگرمی خوبی در کنار خوندن درسهای جدی رشته حقوق شده بود .
مرکز فروش این آلبومها عمدتاً خیابان ولی عصر بود و معروف ترین فروشگاه فروش آثار موسیقی در ایزان هم همواره فروشگاه بتهوون در چهارراه ولی عصر بود که من خیلی از آلبومهای موسیقی رو از اونجا خریدم .
البته فروشگاه بتهوون چنیدن بار تغییر مکان داده است .
به یاد اون دوران من مقاله ترانه پائیزی بتهوون رو که در مورد این فروشگاه هست از سایت جدید آنلاین در اینجا میارم