درد زندگی
گارگین فتائی
در زندگی
زمانی می آید
که هیچ چیز به دلت نمی چسبد
حتی عشق
همان عشقی که برایش قصه ها ساخته اند
نه روز برایت جالب است و نه شب
نه دل و دماغی می ماند
و نه حوصله ای
خسته از هر چیز و هر کس
عصبانی و دل زده از رفتارها
حتی از خود نیز بیزاری
با کوله باری از گلایه ها
نزد خدا می روی
خودت را خالی می کنی
باز دلمان خوش است که خد ایی داریم
اما به هیچ چیز اطمینان نداریم
همه چیز را با تردید می نگریم
برای خیلی از سوالها هیچ جوابی نداریم
خود را در انبوه بیراهه ها تنها و گرفتار می بینیم
و از کسانی یاری می طلبیم
که خود در کار خویش مانده اند!
تردید داریم
تردید از سرنوشتی که برایمان رقم می خورد
برای خیلی چیزها انتظار کشیده ایم
انتظاری بس طولانی
اما دیگر از انتظار خسته شده ایم
خسته و وارفته
دلشکسته و آشفته
در آرامگاه
هنگام نگریستن به قبور
بر حال و روز مردگان غبطه می خوریم
قرص های اعصاب می خوریم
اما وقتی از خواب بیدار می شویم
باز روز از و و روز از نوع
پیش گیری به جای درمان!
گویی برای برخی از درد ها
هیچ درمانی نیست
باید آنها را تحمل کرد
باید سوخت و ساخت
شاید زندگی نیز یک درد بزرگ است
دردی بی درمان!
با اندوه فراوان
و با انبوهی از ناکامیها
گذشت تند زمان را نظاره می کنی
و نقش های ناخواسته ای
که زندگی برایت می آفریند
پس چاره ای جز انتظار نداری
انتظار می کشی
تا مرگت فرا رسد
براستی که گاه زندگی
چقدر تلخ و دردناک است!