نقش ها به جای « خودها»
گارگین فتائی
کسی او را نمی فهمد
نه انسانی ، نه حیوانی
نشسته کنج دیواری
فرو رفته درون خود
نمی یابد جوابی بهر پرسش های انبوهش
اشک ها بر چشم ها جاری
گریزی نیست از دیوار اطرافش
می خواهد که خود باشد
ولی پر گشته جای« خود » ، « دگرهایی»
همی درگیر و در بند است
گرفتار نقوش زندگانی
همان نقشی که بر او گشته تحمیل
بدون خواستش
در آنچه زندگانی نام دارد
ولیکن شاید و شاید
که خود را هم نمی فهمد
نمی داند چرا هست و کدام است
سرانجامش چه خواهد شد
نقاب زندگی ، سنگین و پرحجم است
توان خرد کردن را ندارد
نمی داند چگونه یابد این راه گریزش را
دلش وصل به خود می خواهد و یس
حودش باشد ، خودش بیند ، خودش گوید