طعم محبت
گارگین فتائی
گو من به چه رو خندم زهر است سر و رویم
هر کس بکشد خود را دور از جهت و سویم
فذ قلب به دلداری دادم چه امیدی خوش
لیکن چه بَُوَد سودش دلدار کجا جویم ؟
کس یافت نشد بهرم تا عشق کند اهدا
پس ارزش آن در چیست این شوق تکاپویم
این یاس نبود یار هر روز بود افزون
گو لطف و محبت را باید که به خود شویم
هر قدر بود قدرت تا من نکنم امحاء
بی مهری محبوبان پس چیست به نیرویم ؟
تا طعم محبت را وارد نکنم بر خود
کم لطفی و بس تحقیر ، محدود در این کویم
یا رب تو بکن با عشق ، تحقیر مرا درمان
در محضر تو جز عشق ، آفات نمی جویم
من غیر محبت از یک یار چه می خواهم
کین گونه بتازد خلق بذ پیکر و بر مویم
ای کاش که این شعرم حاکم نشود بر من
تا حس نکنم دائم بی همده و همخویم