گفتگو
پرواز شاهین
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهینها تربیت شده و آماده شکار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخهای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزهگر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟»
کشاورز که ترسیده بود گفت: «سرورم، کار سادهای بود، من فقط شاخهای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.»
گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخههای زیر پایمان را ببریم (البته شاخههای زیر پای خودمان نه زیر پای دیگران!)
دو بوسه
توی یه جمعی یه پیرمردی خواست سلامتی بده گفت :
می خورم به سلامتی 2 بوسه !!
بعد همه خندیدن و هم همه شد و پرسیدن حالا بگو کدوم 2 بوسه ؟!!
گفت :
اولیش اون بوسه ای كه مادر بر گونه بچه تازه متولد شده ميزنه و بچه نمی فهمه !
دومیش اون بوسه ای که بچه بر گونه مادر فوت شدش ميزنه و مادرش متوجه نمیشه
معماری زندگی
زندگی به زیبایی مداد رنگی هاست
می توانی از شادترین رنگ ها شروع کنی :
نگاه مهربانت رو صورتی کن
با رنگ سبز اندیشه ات را زیبا کن
به خاطرات قشنگت رنگ نارنجی بزن...
با رنگ آبی آسمان دلت را رنگ آمیزی کن
با رنگ زرد قلب مهربانت را طلایی و درخشان کن
مهربان، فردا را با کدام رنگ آغاز میکنی ؟
یک جای خانه ی ما
یک جای خانه ی ما، من دلم جا مانده.
یک جای خانه ی ما، زنی با زنبیل صبحگاهیِ پر از نان تازه و شیر،زندگی راآواز میداد.
یک جای خانه ی ما، مادرم غذایی خوش بو می پخت.
یک جای خانه ی ما، نور سفید و درخشان برف از زیر پرده ی زخیم ِسفید زمستانی مژده ی تعطیلی مدرسه ها را میداد.
و ما ارتفاع برفها را وجب میزدیم به امید تعطیلی بیشتر .
یک جای خانه ی ما، بعد از برف بازی کنار شعله ی علاالدین می ایستادیم
و شیر برنج روزهای برفی مادر را میخوردیم.
قندیل های کوتاه بلند یخ زده ی حصار خانه را میشمردیم
و صدای قطره ها و چکه های آب شده ی برف خبر از باز شدن مدرسه ها بعد از تعطیلی برف میداد .
یک جای خانه ی ما، من و امیر حسین با سرنگ خالی هدیه مان هواپیما بازی میکردیم.
یک جای زندگی ما،گربه ای زیر آفتاب تنبل زمستان خود را گرم میکرد.
پرنده ای آواز میخواند و پرهاش را تمیز میکرد .
یک جای خانه ی ما، درخت ها و گلها اسفند گله گله برگ جوانه میبستند.
یک جای خانه ی ما، من دلم را گم کردم.
یک جای خانه ی ما، من دولا روی دفتر مشق و بوی تراشیدن چوب مداد خم میشدم و دلهره ی معلم را دستهای بی طاقتم از مشق های فراوان تاب می آورد.
یک جای خانه ی ما،
همزمانی خانه تکانی نوروز با سر آمدن امتحانات ثلث دوم جشن میشد .
یک جای خانه ی ما، موکتها و فرش ها به انتظار نوروز روی پشت بام خشک میشد.
پتوها هوا میخوردند و کنار تنگ ماهی گلی شب نوروز بچگی ما گم میشد .
یک جای خانه ی ما، بنفشه های درختی که بوی یاس میدادند اردیبهشت را بهشت میکرد.
یک جای خانه ی ما، اشکهای ناگهان و خنده های بی غش مادرم جا مانده.
به من بگو چرا تمام فعل های ما ماضی شده ؟
به من بگو چرا دوران گذار تنها تلخی دروغ و اشک به اخلاق ما هدیه داد .
یک جای زندگی ما، صدای حسن و خانوم حنا، صدای هنگامه یاشار،
بچه های کوه والت و بچه های کوه آلپ ،آنت و لوسین، جا مانده.
من دلم سخت برای آدمهای رفته و گمشده ی زندگیم تنگ شده.
برای دوستانی که نیستند یا نخواستند باشند .
حالا نمیدانم چرا با اینهمه بزرگراه و راه و بیراه مدام گم میشوم.
حالا نمیدانم چرا ...