نوزاد های مارمولک
http://www.khodayemasih.blogfa.com/
نمیدانم چه سریست در این زندگانی ، که عشق ورزیدن ها بیهوده میشود ، گاهی که با نگاهی دل میبندی ، نگاهت را سوخته در چشمانش و نگاه تازه را در دیدگان خباثت بارش میبینی ، گوئیا که پلیدی به تازگی دارد جوانه میزند خیره در چشم هایی که شاید تو با دیدن معصومیتشان عاشق شدی ..
و اما عشق که در قلبت کشته میشود ، و یا بهتر است بگویم وقتی عشق را در قلبت میکشند ، آنگاه معشوقه سابقت را انسانی میبینی که اگر نزدیکش بروی بوی بد دهانش و بدنش ازارت میدهد ، و یا نه ، اگر او را از دست ندهی بعد از وصل لاشه ایرا کنارت میبنی که با مروز زمان متعفن وار مینگری و با خود میپرسی هدف از زندگی چیست ...
چندی پیش معشوقه ام را دیدم همانگونه که قلب مرا با عشق بازی هایش میربود اینک با همان ترفند ها مارمولکی را مسخ کرده بود ، به مارمولک که خوب نگاه کردم دیدم چقدر واکنش های درونی اش شبیه گذشته ی من است ..
آه ای دنیا ، خسته ام از فعل و انفعالات تکراری ات ، میخواهم نفس بکشم ، خستم شدم دیگر ، از دیدن انسانهایی که تا ته خط آنها را میتوانم بخوانم ، از عشق هایی که با حرف ف اول آنها میروم فرنگستان ...
خسته شدم دنیا ، هم شیطانت و هم عجوزه هایت و هم وسوسه هایت تکراریست ، همان وسوسه های همیشگی و همان گول خوردن های تکراری و همان نیش خوردن های مداوم از همان سوراخ ها ...
لذت ها یت هم که پایداری ندارد ، جای تعریف ندارد .. خودرا اینگونه به صادق ها شناساندی که تریاک بلعیدند .. خود را به من نشناسان ، میخواهم باور کنم که نور مهتابت دل ها را میرباید ، عشق هایت جوانه میزند و میتراود و مرا سحر خیز میکند..
خسته شدم دنیا ، من را رها کن میخواهم با خدایم تنها باشم ، دیگر بد جوری تکراری شدی ..