هیهات و افسوس
گارگین فتائی
با یک چشم به هم زدنی می گذرد
انگار همین چند وقت پیش بود
که بچه بودم
و داشتم با بچه های محل بازی می کردم
اما روزگار لعنتی ، بی رحمانه گذشت
سال خوردگان آینه تمام نمای آبنده ما هستند
آنچه که خواهی و ناخواهی پیش روی ماست
اینکه زمان همین طوری گذشت
و ما بهره ای از آن نبردیم
گذاشتیم تا به عبور سنگ دلانه خود ادامه دهد
بدون هیچ گونه بهره ای
و تنها نظاره گر عبور آن بوده ایم
گویا روزگار بسان شخصیتی بود
که ما از پشت پنجره
شاهد عبورش بوده ایم
خواستیم دست به دامن او شویم
خواستیم بگوئیم فکری به حال ما بکند
خواستیم به او بگوئیم
چرا در زندگیمان خوشیها و شادمانیها ناچیز است
اما اندوه و عصبانیتها ، ماتمها و دلشکستیگها
یاس و حرمان ها ، تلخیها و ناکامیها فراوان
اما تا خواستیم خود را آماده سازیم
و نزد وی برویم
او دیگر رفته بود
چنان از ما دور شده بود
که دیگر نه چشم قادر به دیدن صورت آن بود
و نه گوش قادر به شنیدن صدای ان
و تنها چیزی که برای ما باقی ماند
هیهات و افسوس بود