بدون شوق و ذوق
گارگین فتائی
خیلی بی حال و کسل و بی حوصله ام
انگار هیچ چیز منو جذب نمی کنه
هیچ هیجانی ندارم
دبروز یا خودم می گفتم
کاش وقتی فردا صیح از خواب پا میشم
روال زندگی یه جور دیگه ای باشه
کاش تا این حد یک نواخت نباشه
لمل به جای روال گویی زوال نصیبم شد
همه روزها مثل همنند
بدون هیچ تفاوتی
لحظات مدام با ریتم یک نواختی تکرار میشند
گویی محکوم به یک نواختی شدم
با خودم می گم فلان کار رو می کنم
و یا آشناها میگند برو فلان کار رو انجام بده تا تنوعی بشه
اما اینها هم یک نواخت شدن
از بس که این کارها رو هم انجام دادیم
همه چی بوی خستگی و بیهودگی میده
تکرار مکررات بدون هیچ لذت و شوقی
جای شوق و ذوق وعلاقه
دل مردگی ، دلسردیها ، یاس و بهودیگی گرفته
بی حوصله و کم طاقت شدم
زندگی داره بی رحمانه می گذره
و عیبه که
آنچه ه می خواهی ، واقع نمی شود
و آنچه واقع می شود ، نمی خواهی