چرا ابرها به شکل پنبه هستند؟
داستانی از کشور ژاپن
ارسالی از سوی خانم فروغ ساقی
سالها پیش دهقان جوانی در یکی از روستاهای ژاپن زندگی می کرد. نام او "یساکو"بود. یک روز که او در مزرعه کار می کرد، ماری را دید که برای خوردن عنکبوتی کمین کرده است. یساکو دلش برای عنکبوت سوخت. به طرف مار دوید و با بیلش او را فراری داد و زندگی عنکبوت را نجات داد. پس از آن عنکبوت در میان علف ها ناپدید شد، اما قبل از اینکه خود را پنهان کند، لحظه ای ایستاد و سرش را به نشانه تشکر از یساکو خم کرد.
مدتی بعد یک روز که یساکو در خانه اش بود، صدایی را از بیرون شنید. کسی او را صدا می کرد: آقای یساکو! آقای یساکو!
او در را باز کرد. دختر جوانی را دید که در حیاط ایستاده بود. دختر گفت: آقا من شنیدم شما دنبال کسی می گردید که لباس هایتان را برایتان ببافد. لطفاً اجازه دهید که من اینجا برایتان کار کنم و برایتان لباس ببافم.
یساکو خیلی خوشحال شد، زیرا او واقعاً به یک بافنده نیاز داشت. بنابراین او به دختر کارگاه بافندگی را نشان داد. دختر هم شروع کرد روی دار بافندگی کار کردن. یساکو هم رفت مزرعه تا به کارهایش برسد. در پایان روز یساکو به سراغ دخترک رفت تا ببیند او چقدر در کارش پیشرفت کرده است. با تعجب دید که او هشت تکه از پارچه را بافته است. این مقدار پارچه برای دوختن یک کیمونو کافی بود. او هرگز نشنیده بود که کسی بتواند در یک روز با چنین سرعتی ببافد. او از دختر پرسید: چگونه توانستی این قدر سریع ببافی؟
دختر سرش را بلند کرد و با مهربانی گفت: شما نباید در این باره از من چیزی بپرسید. زمانی هم که من کار میکنم شما نباید به کارگاه بیایید.
یساکو خیلی کنجکاو شده بود. یک روز به آرامی خودش را به اتاق بافندگی رساند و از پنجره داخل اتاق را نگاه کرد. خیلی تعجب کرد، زیرا در آنجا دختری پشت دستگاه بافندگی ننشسته بود بلکه یک عنکبوت خیلی بزرگ بود که خیلی سریع با هشت تا پایش می بافت و به جای نخ از تار عنکبوتی که از دهانش بیرون می آمد استفاده می کرد. یساکو به دقت به عنکبوت نگاه کرد. متوجه شد این همان عنکبوتی است که جانش را نجات داده بود. یساکو فهمید که عنکبوت برای کمک به او خودش را به شکل یک دختر در آورده و به عنوان بافنده به خانه او آمده است. عنکبوت پنبه ها را می خورد و آنها را تبدیل به نخ هایی می کرد که با آن و با استفاده از هشت پایش به سرعت پارچه می بافد. یساکو از اینکه عنکبوت به کمکش آمده بود خیلی خوشحال شد. او متوجه شد که پنبه ها دارد تمام می شود. بنابراین روز بعد به نزدیکترین روستا، در آن سوی کوه ها رفت تا پنبه بیشتری بخرد. او بسته ای بزرگ پنبه خرید و آن را روی پشتش گذاشت و به سوی خانه آمد.
در میان راه اتفاق عجیبی افتاد. یساکو که خسته شده بود، بسته پنبه را زمین گذاشت و نشست تا استراحت کند. در همان لحظه ماری را که یساکو فراری داده بود درآمد و خودش را لای پنبه ها قایم کرد، اما یساکو متوجه نشد. بعد از استراحت، بسته پنبه را روی پشتش گذاشت و به خانه آورد تا دخترک به کار خود ادامه دهد. دختر بافنده از اینکه می دید یساکو باز هم پنبه خریده است خیلی خوشحال شد. بسته پنبه را گرفت و به اتاق بافندگی برد.
تا دختر به اتاقش رفت، تبدیل به عنکبوت شد و شروع کرد به خوردن پنبه ها، انگار که غذای خوشمزه ای می خورد. بعد شروع کرد به بافتن...عنکبوت از پنبه ها استفاده کرد تا اینکه بسته پنبه به آخر رسید. ناگهان مار از میان پنبه ها بیرون پرید و دهانش را باز کرد تا عنکبوت را ببلعد. عنکبوت که خیلی ترسیده بود روی لبه پنجره پرید. مار هم به سرعت به دنبال او رفت. عنکبوت که مقدار زیادی پنبه خورده بود نمی توانست به سرعت حرکت کند. مار به راحتی عنکبوت را به دام انداخت و دهانش را باز کرد که او را بخورد. اما در همین لحظه خورشید شعاعی از اشعه نورانی خود را روی عنکبوت تاباند که درست به چشم مار خورد. عنکبوت هم فوری تاری تنید و خودش را با آن بالا کشید و از اشعه نورانی بالا رفت. تا آنجا که مار دستش به او نمی رسید.
عنکبوت از اینکه نور آفتاب به کمک او آمده بود خیلی خوشحال شد. برای تشکر از آفتاب تصمیم گرفت ابرهای پنبه ای شکل زیبایی برای او درست کند. از آن روز به بعد همان جا ماند و به این کار ادامه داد.
به همین دلیل است که ابرها نرم و سفید و پنبه ای شکل هستند. شاید هم برای همین باشد که عنکبوت و ابر در زبان ژاپنی یکی هستند، یعنی لغت "کومو"....