پسر مست:
http://www.khodayemasih.blogfa.com/
یک روز یک پسر مست و لایعقل زیر یک درخت افتاده بود و اینقدر مشروب خورده بود که نمیفهمید اطرافش چی داره میگذره ، یک نفر از کنار اون رد میشد که دید یک مار افعی داره میره طرف پسر که اونو نیش بزنه ، اما ناگهان خرچن و لاک پشتی از اون طرف برکه با سرعت میان کنار درخت و جلوی راه مار را سد میکنند و باهاش درگیر میشند و مار را میکشند تا مانع از نیش زدن پسر بشند، مرد میاد و پسر را پیدار میکنه و میگه تو را به خدا قسم یک سوال از تو دارم جواب حقیقتو به من بگو
پسر که مست بود و خوب متوجه حرف های مرد نمیشد گفت بپرس:
مرد گفت چرا خداوند باید به توی گناه کار اینقدر لطف کنه با اینکه تا خرخره شراب خوردی و گناه کردی ولی خدا لاکپشت و خرچنگ را بفرسته تا تورا نجات بدند
پسر میگه نمیدونم !
مرد میگه از صبح تا الآن چکار کردی ؟ !
پسر میگه من یک مقدار پول داشتم رفتم شراب بخرم ، وقتی خرید کردم یه مقدار پول اضافه اومد همون موقع یک گدا به من رسید و گفت پول بده ، من همون باقی پولو بهش دادم ..
نتیجه از داستان :خدا رحمتش به عذابش چیره شده