چمدان
آرش شهیرپور
گاه آن کس که به رفتن چمدان میبندد
رفتنی نیست، دو چشم نگران میخواهد
قصهی دست من و موی تو هم طولانیست
وصف آن بیشتر از عمر زمان میخواهد
عاشقی بار کمی نیست کمر میشکند
خودکشی کار کمی نیست توان میخواهد
چشم من گاه در آیینه تو را میبیند
هر که هر چیز که گم کرده همان میخواهد
این که هر کار کنم باز کمت دارم را
عقل پنهان شده و قلب عیان میخواهد
بر سر عهد گران هستم و تنها ماندم
کار سختیست ولی قلب چنان میخواهد