Quantcast
Channel: گارنی GARNI
Viewing all articles
Browse latest Browse all 9359

حکایات

$
0
0

حکایات

 

جکایت آهنگر

.آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید

 تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟

 آهنگر سر به زیر اورد و گفت

 وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.

همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار

 

 

حکایت پژواک

ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﭘﮋﻭﺍﮎ ﭼﯿﺴﺖ .. ﺩﺭ ﺩﺭﻩ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪ :

 "ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺁﻧﺠﺎﺳﺖ؟ "ﻭ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﺻﺪﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ : "ﭼﻪﮐﺴﯽ ﺁﻧﺠﺎﺳﺖ؟"

 ﮐﻮﺩﮎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺻﺎﺣﺐ ﺻﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ، ﺍﺯ ﺍﻭﭘﺮﺳﯿﺪ : "

ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟"ﻭ ﺻﺪﺍ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﻮﯾﺶ ﺑﺮﮔﺸﺖ :

 "ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟"

ﭘﺴﺮﮎ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﮐﺴﯽ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ، ﭘﺲ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ :

 "ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺲ ﮐﻨﯽ؟"ﻭ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﺻﺪﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ : "ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽﺑﺲ ﮐﻨﯽ؟"

ﭘﺴﺮﮎ ﮐﻪ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ، ﻧﺎﺳﺰﺍﯾﯽﻧﺜﺎﺭ ﺁﻥ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ .

ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻗﺼﺪ ﺁﺯﺍﺭ ﺍﻭ ﺭﺍﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯾﺶ ﺑﺎﺯﻣﯿﮕﺮﺩﺩ .

ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : "ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ"!

ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺑﺮﮔﺸﺖ : "ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ"!

ﭘﺴﺮﮎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪ : "ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ"!

ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺴﺮﮎ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭﺍﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ .

ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺪﻫﯿﻢ، ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﺩ .

ﭘﺲ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻋﺸﻖ، ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ، ﯾﺎﺭﯼ، ﻫﻤﺪﺭﺩﯼ ﻭ ﺧﺪﻣﺎﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﺜﺎﺭﻫﻤﮕﺎﻥ ﮐﻨﯿﻢ، ﺗﺎ ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺝ ﻓﺎﻧﻮﺱ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺑﺤﺒﻮﺣﻪ ﺍﻣﻮﺍﺝﺗﻮﻓﺎﻧﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﻣﺤﮑﻢ ﻭ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺟﺎ ﺑﻤﺎﻧﯿﻢ .

ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺍ ﻗﺒﻮ ﻝ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﯾﺎ ﻧﻪ ﮐﻪ : ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻣﻤﮑﻦﻫﺴﺖ ﺩﻭﺳﺘﻬﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﻭﺳﺘﻬﺎﯼﺧﻮﺑﯽ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﺎ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺧﺪﺍ .

 

حکایت الاغ

چاک از یک مزرعه ‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰دلار .

قرار شد که مزرعه‌ دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد .

اما روز بعد مزرعه ‌دار سراغ چاک آمد و گفت : متأسفم جوون خبر بدی برات دارم الاغه مرد .

چاک جواب داد : ایرادی نداره . همون پولم رو پس بده .

مزرعه ‌دار گفت :نمی ‌شه، آخه همه پول رو خرج کردم .

چاک گفت : باشه، پس همون الاغ مرده رو بهم بده .

مزرعه ‌دار گفت :می ‌خوای باهاش چی کار کنی ؟

 چاک گفت :می‌ خوام باهاش قرعه ‌کشی برگزار کنم .

مزرعه‌ دار گفت :نمی ‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه ‌کشی گذاشت !

چاک گفت :معلومه که می ‌تونم، حالا ببین .... فقط به کسی نمی‌ گم که الاغ مرده است .

یک ماه بعد مزرعه ‌دار چاک رو دید و پرسید : از اون الاغ مرده چه خبر ؟

 چاک گفت : به قرعه ‌کشی گذاشتمش،۵۰۰تا بلیت ۲دلاری فروختم و ۸۹۸دلار سود کردم .

مزرعه ‌دار پرسید :هیچ کس هم شکایتی نکرد ؟

 چاک گفت :فقط همونی که الاغ رو برده بود، من هم ۲دلارش رو پس دادم

 

 

حکایت قیامت

خواب دیدم قیامت شده است. هر قومی را داخل چاله‌ای عظیم انداخته و بر سر هر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‌ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رسانیدم و پرسیدم: « عبید، این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده، نگهبان نگمارده‌اند؟! »گفت: «می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله »خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند ... »نپرسیده گفت: «گر کسی از ما فیلش یاد هندوستان کند، خود بهتر از هر نگهبانی لِنگش کِشیم و به تَه چاله باز گردانیم»

 

حکایت خلاقیت

پیرمردی تنها در مزرعه ای زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:

«پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.

دوستدار تو پدر

چند روز بعد، پیرمرد این نامه را از طرف پسرش دریافت کرد: «پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام

صبح فردای آن روز، مأموران و افسران پلیس محلی وارد مزرعه شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده است؟ پسرش پاسخ داد: «پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار. این تنها کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.

 

حکایت حماقت

دو مرد نزد فرعون شکایت بردند. یکی از آن دو مرد اشاره به دیگری کرد و گفت: این مرد میخ طویله خرخود را به خانه من آورده و در اطاق من میکوبد ٬ آن دیگری بیدرنگ گفت: دروغ میگوید او مرا بی سبب کتک زد و نزدیک بود خر مرا بکشد٬ من از کار وی به خشم آمدم٬ فرعون بزرگ حق مرا از او بگیر. فرعون کنجکاو شد و با آن دو مرد رفت تا از نزدیک جریان را ببیند. آن دو مرد بیابانی را نشان دادند. اولی گفت: آن خانه و اینجا اطاق من است آن دیگری گفت: این میخ طویله خر من است. فرعون دید نه خانه ای است نه خری٬ پرسید اینجا که چیزی نیست. اولی پاسخ داد اینجا را من خواهم خرید و خواهم خانه ای ساخت. آن دومی گفت: من نیزچون کار میکنم خری خواهم خرید تا بارهایم را ببرد چون خسته شوم در این مکان استراحت میکنم و خرم را به میخ می بندم.

فرعون بین آن دو مرد حکم کرد و سپس به کاخ خود باز گشت و اندیشید چقدر مردم نادان هستند.

چندی بعد فرعون ادعا کرد که خداوند است

 

حکایت کلاه فروش

روزی کلاه فروشی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد. سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیردرختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و خطاب به او گفت : فکر می کنی فقط خودت پدر بزرگ داری؟!

 

حکایت سیاست مدار مقتدر

روزي یک مقتدر سياستمداري به مردمي بر ميخورد كه در صف ايستاده و صورت گاوي را ميبوسند

 او نيز در صف مي ايستد اما وفتي نوبت به او ميرسد به جاي سر، ماتحت گاو را ميبوسد، از اون به بعد باقي منتظرين نيز با تقليد از او ماتحت گاو را ميبوسند.

از او ميپرسند چرا اين كار را كردي؛ در جواب ميگويد: اينان پيشرفت كرده بودند و ممكن بود در آينده، ديگر گاو پرستي نكنند ولي اكنون تا دوباره به سر گاو برسند سالهاي زيادي طول ميكشد!!!

 

 

 

 

 

 

 

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 9359

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>