اشعار بی کسی اما نه با هر کسی
در خم تنهایی
گارگین فتائی
.
عالمی دارد این
مبحث تنهایی
در سکوت مطلق
لذتی مینایی
.
در اتاق تاریک
زیر نور شمعی
کز بکردی در خود
در شب گیرایی
.
فارغ از جنجالی
بی هیاهو ، راحت
می نگاری در ذهن
قطعهء زیبایی
.
خسته از انسانها
زخمها در قلبت
می گریزی زانها
پس چه روح افزایی!
.
دلزده ، آشفته
از سخنهای پوچ
تو کشاندی خود را
به مناسب راهی
.
می رهانی خود را
زان همه بدبختی
نفس پنهان بودن
بهتر از پیدایی
.
در برونت دام است
دام های بی رحم
یس گرفتار آیی
در خم شیدایی
.
بی کسی هم درد است
لیک چون یاری نیست
پس ندارد چیزی
بهر تو معنایی
در خود وامانده ام
گارگین فتائی
.
در خود وامانده ام
از ندانم کاریها
از « چه کنم » ها
در خود وامانده ام
از سردرگمیها
از بلاتکلیفیها
ابهام ها
در خود وامانده ام
از درماندگیها
عجز و ناتوانی
از بیهودگیها
در خود وامانده ام
از ظلم زمان
که صدای تیک تاک ساعت
سنگ دلانه بر سرم می کوبد
در خود وامانده ام
از تفاوت های ناخواسته
از راه بی فرجام
در خود وامانده ام
از دست گذشته
از به خاطر آوردن تلخیها
و دلتنگی برای شیرینیها
نفسی می اید و می رود
زندگی را می بینم
اما آن را نمی چشم
اری
در خود وامانده ام
از دل زدگیها
دل سردیها
دل مردگیها
در خود وامانده ام
از واماندگیها
ازقدم های بیحاصل در شوره زارها
در تار و پود سنگین تنهائی خود گرفتار آمده ام
چنان حصاری که فرسنگها فاصله ساخته است
بین من و همه چیز
لحظات بر دوشم سنگینی می کنند
در خود وامانده ام
از انتظار
انتظارهای بیهوده
انتظارهای طولانی
از دردهای ی درمان
از رنج های بی پایان
در خود وامانده ام
از کم آوردنها
از احساس کم بودن ها
از فریاد بی فریاد رس
در خود وامانده ام
دل خوشیهای بیهوده
گارگین فتائی
.
انسان دل خود را
به خیلی چیزهای الکی خوش کرده است
دلش بیهوده در گرو خیلی چیزهاست
اما خود می داند
که خودش را فریب می دهد
تصورهای نیکو از خیلی چیزها دارد
اما این تصور خوش
در دل شکستگیهای مهلک
تبدیل به یاسی سنگین می شود
اما چه کسی اهمیت می دهد؟
گوئی همگی از این که تو را حذف کنند
بسیار خوشنودند!
و چه لذتی از خرد شدنت می برند!
و این زندگی
باز هم سنگ دل و بی رحم
در گذر زمان است
و مدام بر سرت
اندوه و یاس می باراند