نووز در شعر فارسی
جمع اوری از گارگین فتائی
حبیب یغمایی
سال اگر کـهنه اسـت یـا نو،چون رود دیگر نیاید
نخل چون از پای افتد سایهاش بر سر نیاید
کهنه هرگز نو نـگردد،رفته هرگز باز ناید
بشنو از خیام اگر گفت منت باور نیاید
این مـثل پیشینان گفتند و من خـود آزمـودم
سال نو-بی شبهه-از سال کهن بهتر نیاید
بندهء آن پاک درویشم که خورسند است و قانع
فارغ از هر نیک و هر بد گر بیاید گر نیاید
زر پرستان را بگوی از من که باشد مفلسان را
در نداریها نـشاطی کان نشاط از زر نیاید
یک نصیحت گویمت در سال نو بشنو که:عاقل
دست بر کاری نیازد کان ز دستش بر نیاید
خرد جوئی گل دماوند،سبزه رویاند،بدامان
پرورشهائی که از دریای پهناور نـیاید
روز نـو خوش از در آمد،آرزومندم خدا را
دشمنان و دوستان را جز خوشی از در نیاید
عنصری
باد نوروزي همي در بوستان بتگر شود
تا زصنعش هر درختي لعبتي ديگر شود
باغ همچون كلبه بزاز پرديبا شود
راغ همچون طبله عطار پرعنبر شود
روي بند هر زميني حله چيني شود
گوشوار هر درختي رشته گوهر شود
چون حجابي لعبتان خورشيد را بيني به ناز
گه برون آيد زميغ و گه به ميغ اندر شود
افسر سيمين فرو گيرد ز سر كوه بلند
بازمينا چشم و زيبا روي و مشكين سر شود
سعدی
برآمد باد صبح و بوي نوروز
به کام دوستان و بخت پيروز
مبارک بادت اين سال و همه سال
همايون بادت اين روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش ميفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسدگو دشمنان را ديده بردوز
بهاري خرمست اي گل کجايي
که بيني بلبلان را ناله و سوز
جهان بي ما بسي بودست و باشد
برادر جز نکونامي ميندوز
نکويي کن که دولت بيني از بخت
مبر فرمان بدگوي بدآموز
منه دل بر سراي عمر سعدي
که بر گنبد نخواهد ماند اين کوز
دريغا عيش اگر مرگش نبودي
دريغ آهو اگر بگذاشتي يوز
خیام نیشابوری
بر چهره ی گل نسیم نوروز خوش است
بر طرف چمن روی دل افروز خوش است
از دی که گذشت هر چه بگویی خوش نیست
خوش باش ومگو ز دی که امروزخوش است
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه تست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
استاد شهریار
از همه سوی جهان جلوه او می بینم
جلوه اوست جهان کز همه سو می بینم
چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین همه رنگ و همه بو می بینم
عطار
جهان از باد نوروزی جوان شد
زهی زیبا که این ساعت جهان شد
شمال صبحدم مشکین نفس گشت
صبای گرم رو عنبر فشان شد
تو گویی آب خضر و آب کوثر
ز هر سوی چمن جویی روان شد
سنایی غزنوی
با تابش زلف و رخت ای ماه دلفروز
از شام تو قدر آید وز صبح تو نوروز
از جنبش موی تو برآید دو گل از مشک
وز تابش روی تو برآید دو شب از روز
خواجوی کرمانی
خیمة نوروز بر صحرا زدند
چارطاق لعل بر خضرا زدند
لاله را بنگر که گویی عرشیان
کرسی از یاقوت برمینا زدند
ملک الشعرا بهار
رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
درود باد بر این موکب خجسته، درود
به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل
به هرچه برگذری، اندُهی کند بدرود
منوچهری دامغانی
نوروز، روزگار نشاطست و ایمنی
پوشیده ابر، دشت به دیبای ارمنی
از بامداد تا به شبانگاه می خوری
وز شامگاه تا به سحرگاه گل چینی
عبید زاکانی
چو صبح رایت خورشید آشکار کند
ز مهر قبلة افلاک زرنگار کند
رسید موسم نوروز و گاه آن آمد
که دل هوای گلستان و لالهزار کند
منابع
http://jomalatziba.blogfa.com/cat-236.aspx
http://www.beytoote.com/art/song/poetry-famous2-poets.html
http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=158676