قطعاتی از اشعار ادبیات جهان
اتخاب و ارسال از خانم فروغ ساقی
عشق، هدیه است...
جاندارُ مجسم!
حادث میشودُ
تحمیلش نمیتوان کرد
قلب را لب ریز میکند
با عقل فهمیده نمیشودُ
به چنگ نمیآید.
مقدریست که همه چیز را
دگرگون میسازد.
عشق، هدیه است...
تُردترینُ گران مندترینِ هر زندگی
دوست داشتنُ
دوست داشته شُدن
و از نو شناختنِ هر روز ...
مارگوت بیکل:
شگفت انگیزی زندگی
با آگاهی به ناپایداری اش
در جرئت تو شدن
در شجاعت من شدن
در شهامت شادی شدن
در روح شوخی
در شادی بی پایان خنده
در قدرت تحمل درد
نهفته است
مارگوت بیکل:
هيچ داني كودك بودن به چه معناست
كودك بودن گوهري است كه آدميان در اين روزگار گم كرده اند
كودك بودن ايمان به عشق و طراوت و سرزندگي است
كودك بودن ايمان داشتن است به ايمان ها و باورها
كودك بودن كوچك بودن است چندان كه پريان بتوانند در گوش زمزمه كنند
كودك بودن آن است كه از كدويي كالسكه ي زرين پديد آورند
و موش ها را به اسب ها
و پستي را به بلندي
و نيستي را به هستي بدل كنند
كودك بودن زندگي كردن در پوست فندق
وخود را شهريار فضاي بي پايان دانستن است
كودك بودن يعني:
جهاني را در يك دانه شن ديدن
و بهشت را در يك گل وحشي مشاهده كردن
بي نهايت را در كف دست نگه داشتن
و ابديت را در يك ساعت به زنجير كشيدن
فرانسيس تامپسون:
من شرابي مي نوشم که پرورده هيچ مِي فروش نيست
در جامي از مرواريد ، که دست هيچ شيشه گر بدان نرسيده است
و جوهر مستي بخش آن شراب را
در هيچ ميخانه اي در ساحل رود راين نمي تواني يافت.
من مستم از هواي لطيف و هم آغوشي مي کنم با ژاله و شبنم
و روزهاي بلند تابستان ، مست و حيران
از درِ ميکده ها بيرون مي آيم ، آنجا که شراب زرد خورشيد را
در جام فيروزه رنگ فلک ريخته اند
هنگامي که زنبورها از شيره گياهان مست شوند
و خداوندِ باغ آنها را از ميخانه گل بيرون کند ،
هنگامي که پروانگان چنان مست و بي خود شوند که ديگر شراب نستانند
من همچنان تشنه و مخمور بيش از پيش باده مينوشم
تا کروبيان عالم بالا کلاه سپيد بر سر بچرخانند
و قدسيان شتابان به سوي پنجره آيند ، تا نظاره کنند
اين مست کوچک لايقعل را که در آفتاب آرميده است.
اميلي ديکنسون
باور
من باور دارم که اگر بمیرم
و سرد و بی جان و بی زبان در برابر جهانیان افتاده باشم
و تو بر پلکهای چشم من بوسه دهی،
آن گوی های بسته، با نفَسِ تو باز خواهد شد
و جان من از تبعیدگاه خود در جزایر مرگ،
با شادمانی، به تن باز خواهد گشت و در شریانهای من جاری خواهد شد.
من باور دارم که اگر مرده باشم
و تو پای بر قلب بی جان من نهی
و ندانی که از بخت و اتفاق بر کدام کلوخ بیچاره پای نهاده ای،
قلبِ من به ناگاه به برکت پای آن کس که او را پیوسته عاشق بوده است،
جان می گیرد و گرم و لطیف و پرهیجان، با اخلاص تمام در عشق تو
ضربان همیشگیش را از سر خواهد گرفت.
ماری اَشلی تاونْسِند
شهبانوی آسمان
ای موسیقی،
ای شهبانوی آسمان،
و ای الهه مطربان،
ای که با افسون غم زدای خویش
تا ژرفای دوزخ را آرامش می بخشی
و ببرهای وحشی خونریز را رام می کنی
و طوفانهای شیر صولت را
با نغمه های روح گدازت فرو می نشانی و می نوازی
از فراز این افلاک سرودخوان و نغمه سرا فرود آی
و هر دم پایین و پایین و پایین تر خرام
تا به جایگاه فُرودین آدمیان در رسی
و چنانکه گوشهای ما را به جادوی خویش از دور مسحور کرده ای
روحهای ما را نیز از رایحه حضورت سرمست گردان.
رابرت هریک
عشق
آنگاه المیترا گفت با ما از عشق سخن بگوی.
پیامبر سر برآورد و نگاهی به مردم انداخت، و سکوت و آرامش مردم را فراگرفته بود. سپس با صدائی ژرف و رسا گفت:
هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید،
هرچند راه او سخت و ناهموار باشد.
و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او بسپارید،
هر چند که تیغ های پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.
و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید،
هرچند دعوت او رویاهای شما را چون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند.
زیرا عشق، چنانکه شما را تاج بر سر می نهد به صلیب نیز می کشد.
و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هَرَس می کند....
از کتاب پیامبر جبران خلیل جبران
رایحۀ عشق
چندی پیش حلقه ای از گل سرخ برایت فرستادم
که هرچند بر شکوه و افتخار تو نمی افزود
اما امید این بود که به طراوت روی تو، آن گل پیوسته شاداب ماند،
اما تو تنها نَفَسی در آن گل دمیدی
و آن را برای من بازپس فرستادی
تا وقتی غنچه هایش باز شود
و رایحۀ لطیف آن پخش گردد،
من به جای بوی گل، رایحۀ عشق تو را از آن استشمام کنم.
بن جانسن:
شاخه عشق:
من زندانی کيستم...!
شاخهی عشق را شکستم
آن را در خاک دفن کردم
و ديدم که
باغم گلکرده است.
کسی نمی تواند عشق را بکشد
اگر در خاک دفنش کنی
دوباره میرويد
اگر پرتابش کنی به آسمان
بالهايی از برگ در میآورد
و در آب میافتد.
با جویها میدرخشد
و غوطهور در آب
برق میزند.
خواستم آن را در دلم دفن کنم
ولی دلم خانهی عشق بود
درهای خود را باز کرد
و آن را احاطه کرد با آواز از ديواری تا ديواری
دلم بر نوک انگشتانم میرقصيد
عشقم را در سرم دفن کردم
و مردم پرسيدند
چرا سرم گل داده است
چرا چشم هايم مثل ستارهها میدرخشند
و چرا لبهايم از صبح روشنترند
می خواستم اين عشق را تکهتکه کنم
ولی نرم و سيال بود، دور دستم پيچيد
و دستهايم در عشق به دام افتادند
حالا مردم میپرسند که من زندانی کيستم...!
هالینا پوشویاتوسکا
تورا نگاه می کنم....
خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند!
بیدار شو
با قلب و سر رنگین خود بد شگونی شب را بگیر
تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود
زورق ها در آب های کم عمقند...
خلاصه کنم:
دریا بی عشق سرد است!
جهان این گونه آغاز می شود:
موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند
تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی
وخواب را فرا می خوانی
بیدار شو تا از پی ات روان شوم
تنم بی تاب تعقیب توست!
می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه ی سپیده تا دریچه ی شب
می خواهم با بیداری تو رویا ببینم!
پل الوار
ما هرگز بلندای قامت خود را نمی دانیم،
مگر ما را فرا خوانند که برخیزیم و قد برافرازیم
و آنگاه، اگر به طرح وجود خویش وفادار مانده باشیم
قامت ما از آسمانها خواهد گذشت.
امیلی دیکنسون:
می خواهم با کسی رهسپار شوم که دوستش می دارم
نمی خواهم بهای این همراهی را با حساب و کتاب بسنجم
یا در اندیشه خوب و بدش باشم
نمی خواهم بدانم دوستم می دارد یا نه
می خواهم بروم با آنکه دوستش می دارم ...
برتولت برشت
آرزو کنید ....
آرزو کنید که ذوب شوید و همچون جویباری باشید که با شتاب می رود و برای شب آواز می خواند.
آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.
آرزو کنید که زخم خورده فهم خود از عشق باشید و خون شما به رغبت و شادی بر خاک ریزد.
آرزو کنید سپیده دم برخیزید و بالهای قلبتان را بگشایید و سپاس گویید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما عطا شده است.
آرزو کنید که هنگام ظهر بیارامید و به وجد و هیجان عشق بیاندیشید،
آرزو کنید که شب هنگام با دلی حق شناس و پرسپاس به خانه بازآیید، و به خواب روید، با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش او...
جبران خلیل جبران
من از خدا هستم و به خدا باز خواهم گشت
آن خدای مهربان، به من فروغی از انوار خویش ارزانی خواهد کرد
و آن فروغ مرا بدان حیات و سعادت ابد رهنمون خواهد شد
ای غبار جسمانی من، پس از اندکی درنگ برخیز
برخیز و زندگی از سرگیر
آن کس که تو را به ضیافت هستی دعوت کرد
تو را زندگی جاودانه خواهد بخشید
ای قلب من، باور کن که تو را در این واقعه هیچ زیانی نخواهد رسید
همه آرزوها و آرمانها که برایش تلاش کرده ای برآورده خواهد شد
تو را برای هیچ نیافریده اند، تو را برای هیچ زندگی نبخشیده اند
اینهمه رنج و محنت که کشیدی برای هیچ نبوده است
ترس و هراس و لرزش را رها کن و خود را برای زندگی تازه ای آماده کن
ای مرگ، ای امیر و ارباب همه چیزها، من اکنون بر تو پیروز شده ام
و با بالهایی که از همت عشق بافته ام به عالم بالا پرواز خواهم کرد
و بدان نور خواهم رسید که هیچ چشمی ندیده است
ای قلب من، همه رنجهای تو، تو را به سوی خدا سوق خواهد داد.
بخشی از سمفونی معروف رستاخیز اثر گوستاو مالر :
راز آسمانها
آسمانها نمی توانند رازشان را نگه دارند
آنها راز را به تپه می گویند و تپه ها به باغها و باغها به نرگسها
و آنگاه پرنده ای که از آن حوالی گذر می کند، همه چیز را آهسته می شنود
و من با خود می گویم اگر این مرغک را رشوه ای بدهم
ای بسا که راز را به من بگوید
اما بهتر است چنین نکنم
ندانستن خوشتر است
اگر تابستان یک اصل مسلم بود
برف و بوران دیگر جذبه و افسونی نداشت
نه ای پدر، رازت را برای خودت نگه دار
که من حتی اگر می توانستم، دلم نمی خواست بدانم
که یاران این ایوان فیروزه رنگ
در این جهان نوساخته تو در چه کارند.
امیلی دیکنسون:
عاشق که شدم
دنیا یه بادکنک بزرگ قرمز شد و هوا رفت
آنقدر بالا و بالاتر رفت
که به خورشید چسبید و ترکید
حالا مواظبم دفعه بعد که عاشق شدم
یه نخ به سر دنیا ببندم
که خیلی بالا نره...
آخه، می ترسم این بار هم، یا گمش کنم یا بترکه!
شل سیلور استاین