باجناقها
روبرت صافاریان
این داستان در نشریه همشهری داستان چاپ شده است.
دوهفته نامه "هویس"شماره 190
15 فروردین ۱۳۹۴
http://farsi.hooys.com/?p=2109
.
دو مرد میانسال، دو باجناق، جلوی پنجره قطار ایستادهاند و بیرون را تماشا میکنند. دشتی وسیعی در برابرشان در حرکت است و در انتهای آن ماه نقرهای بزرگی بالا میآید. مردی که موهای جوگندمی دارد و پنجاه را رد کرده آهی از حسرت میکشد و میگوید: «بشر اگر میتوانست ماه را بگیرد و در آن کشت و کار کند، چقدر خوب میشد.» مرد دیگر، همسنوسال او امّا چاقتر و کوتاهتر، پدرم، میگوید: «اُوانس، آخر این چه حرفی است میزنی، لازم نیست بشر بره کشت و کار کنه ، همین زمینها را که این جا افتادهاند بکاره، بسمونه!» و با دستش زمینهای لمیزرعی را نشان میدهد که تا افق گستردهاند و زیر نور ماه به سرعت در گذرند.