هر روز
به شوق یک آرزویی
امیدی
از خواب بر می خیزی
اما هر چقدر تلاش می کنی...
خود را به در و دیوار می زنی
به خود خروارها امید می دهی
و مدام حرف های شیرین دیگران را تکرار می کنی
با امیدی قوی باز تا پاسی از شب
به تلاش خود ادامه می دهی
تا شاید یک هزارم آروزیت برآورده شود
اروزیی که بس دیرینه است
و تو سالها آن را بر سینه داری
اما هیچ اثری ندارد
آنگاه درمیابی
کارهایت بی نتیجه است
و این اروزیت همچنان بر ضخامت به بغضهایی می افزاید
که سالها آن را در گلو تلمبار کردی
در این هنگام
احساس می کنی
که تا چه خد تنهائی
با کوله باری از یاس