Quantcast
Channel: گارنی GARNI
Viewing all articles
Browse latest Browse all 9359

حکایتی از حکایت های ارمنی: جادوگر

$
0
0

حکایتی از حکایت های ارمنی: جادوگر

از کتاب قصه ها و افسانه های ارامنه

جمع آوری حکایت ها: چارلز دانینگ

ترجمه: رویا سعیدی

 دوهفته نامه "هویس"شماره 206

.

http://farsi.hooys.com/?p=2621

.

 

 

  روزی روزگاری مردی مریض خورجین خود را بر دوش انداخت و عازم سفر شد. رفت و رفت تا به چشمه‌ای رسید که از دل سنگ می‌جوشید. چشمه در کنار یک درخت بلوط بسیار بلند قرار داشت. وقتی مرد چشمش به آب زلال چشمه افتاد احساس می‌کرد به شدت تشنه است. در کنار چشمه چند زن داشتند کوزه‌های خود را پر می‌کردند.

مرد به آن‌ها گفت:

ـ خانم‌های مهربان اجازه می‌دهید کمی از آب چشمه بنوشم؟ خیلی تشنه‌ام.

زن‌ها جوا دادند:

ـ تو از تشنگی بمیری بهتر است! برو دنبال کارت!

اما یکی از زن‌ها دلش به حال او سوخت و گفت:

ـ همسایه‌ها چرا به این مرد آب نمی‌دهید؟

زن کوزه خود را به مرد داد تا از آن آب بنوشد. بعد هم به او گفت:

 

ـ برادر اگر جا و مکانی نداری توی خانه ما جا هست. می‌توانی به آن‌جا بیایی و استراحت کنی.

مرد پذیرفت و همراه زن به خانه رفت. وقتی به خانه رسیدند شوهر زن پرسید:

ـ این مرد کیه؟

ـ نمی شناسمش. مهمان است.

شوهر گفت:

ـ بسیار خوب، میز را بچین که غذا بخوریم.

میهمان گفت:

ـ ولی من فقط گوشت بچه می‌خورم!

زن و مرد که وظیفه خود می‌دانستند هرچه میهمان می‌خواهد به او بدهند رفتند و تنها فرزند خود را که طفلی شیرخوار بود آوردند و کشتند و پختند و جلو میهمان گذاشتند.

فردا صبح زن و مرد صدای بچه‌ای را شنیدند که گریه می‌کرد.

زن گفت:

ـ این بچه کیه که گریه می‌کند؟

شوهر گفت:

ـ نمی‌دانم ما که یک فرزند داشتیم او را هم دیروز کشتیم. زن و مرد به دنبال صدا رفتند دیدند بچه خودشان است که در گهواره گریه می‌کند. از میهمان‌شان هم اثری نبود. زن و مرد فهمیدند که او جادوگر بوده و بچه را دوباره زنده کرده و از خانه رفته است.

 

جادوگر به سفر خود ادامه داد. رفت و رفت تا به مردی رسید که داشت در یک زمین شاخ و برگ خشک درختان را جمع می کرد.

جادوگر به او گفت:

ـ آهای برادر! این چیزها برای آدم نان نمی‌شود!

مرد گفت:

ـ چه کنم، فقیرم. کار دیگری از دستم بر نمی‌آید.

جادوگر زمین او را به تاکستانی سرسبز تبدیل کرد و گفت:

ـ بیا برادر بخور و خوشبخت باش!

جادوگر به سفر خود ادامه داد تا به مردی رسید که در باغی پر از درختان خشک به کار مشغول بود. جادوگر با صدای بلند فریاد کشید:

ـ آهای برادر! چه درخت‌های سیبی داری!

جادوگر باغ مرد را به یک باغ پر از درختان سیب تبدیل کرده بود.

صاحب باغ گفت:

ـ موفق باشی برادر! خدا عمرت دهد!

جادوگر به راه خود ادامه داد تا به مردی رسید که قلوه‌سنگ بزرگی بر دوش می‌کشید. آهای برادر! چه گوسفندهای قشنگی داری! مبارکت باشند!

قلوه‌سنگ‌ها به گوسفند تبدیل شده بود!

هیچ یک از این افراد حدس نمی‌زد که آن مرد جادوگر باشد.

جادوگر یک سال تمام در سفر بود تا این که احساس کرد بهبود یافته است. از همین رو تصمیم گرفت به خانه برگردد و با خود گفت: در راه بازگشت سری به آن آدم‌ها می‌زنم ببینم چه می‌کنند.

در بازگشت اول به مردی رسید که سنگ حمل می‌کرد. او یکی از گوسفندهایش را کشته بود و داشت غذا می‌خورد. جادوگر گفت:

ـ از آن کباب یک لقمه به من می‌دهی؟

مرد جوب داد:

ـ تو در عوض از گوسفندهای من مراقبت می‌کنی؟

ـ نه من از تو می‌خواهم که یک لقمه از آن کباب صدقه بدهی.

چوپان قبول نکرد و جادوگر با یک اشاره انگشت همه گوسفندها را دوباره به سنگ تبدیل کرد.

 

جادوگر به راه خود ادامه داد تا به باغ سیب رسید. آن‌جا چند مرد به چیدن میوه مشغول بودند. جادوگر گفت:

ـ اگر امکان دارد یک سیب در راه خدا به من بدهید! صاحب باغ عصبانی شد و گفت:

ـ برو پی کارت! نمی‌خواهم روی نحست را ببینم!

باغ میوه با یک اشاره جادوگر به زمینی خشک و لم یزرع تبدیل شد.

جادوگر به تاکستان رسید و دید عده‌ای در آن به کار مشغولند به یک از آن‌ها گفت:                                                                     

ـ یک خوشه انگور به من می‌دهید؟

مرد گفت:

ـ باید بروم از ارباب بپرسم.

مرد رفت و چند لحظه بعد بازگشت و گفت:

ـ ارباب می‌گوید می‌خواهم سر به تنت نباشد! برو گمشو!

جادوگر اشاره‌ای کرد و انگورها به تمشک جنگلی تبدیل شدند.

جادوگر به راه خود ادامه داد تا بالاخره به خانه زن و مردی رسید که فرزندشان را به خاطر او قربانی کرده بودند. وقتی زن و مرد او را دیدند باز هم مهیمان نوازی خود را نشان دادند و گفتند:

خوش آمدی! خوش آمدی! چشم‌مان را روشن کردی! صفا آوردی! بفرما! بفرما!

جادوگر گفت:

شما آدم‌های صادق و مهربانی هستید. خانه و زندگی‌تان را خوب اداره می‌کنید. از این به بعد هر شب چهارصد سکه طلا زیر تخت‌تان پیدا می‌کنید. بله خیلی زود ثروتمند می‌شوید! خوشبخت باشید.

جادوگر این را گفت و به سوی خانه خود به راه افتاد.

 

 

 

 

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 9359

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>