مانول ميکويان
Manvel Mikoyan
خاچيک خاچر
.
http://alikonline.ir/fa/fa/news/culture/item/1893-مانول-ميکويان
.
در سال 1340 خورشيدی در استان ارمنی نشين گرجستان، متولد شده است.
از سال 1362 در شهر واناذزُر ارمنستان زندگی می کند.
از شعرای مطرح معاصر ارمنستان است. با روزنامه ها و مجلات ادبی متعددی همکاری داشته است.
در حال حاضر سردبير مجله ادبی «يرکونک » و رئيس انجمن نويسندگان شهر واناذزُر می باشد.
چندين مجموعه شعر تا بحال بچاپ رسانده است و مجموعه جديد شعرش «نوازندگان کجا هستند؟» می باشد.
تا بحال چند جايزه ادبی معتبر به او اعطا شده است.
[ 1]
باور نکن برگشت ناپذيری گناه را
اطمینان نکن به خيالپردازی قابل بخشايش
فرياد ناگهانی وجدانت را
در يخدان بی تفاوتی پنهان نکن
وقتی از پس چاله های روز می گذری
نگاهت را از مفلوج ها بر گردان
تا در چشمانت نقش نبندند
تصاوير نا خواسته
با ارسال
خاطره های تکه پاره و خون آلود
به مخلوطگاه وجدانت.
آن را از يخدان بيرون مکش
تا جامد بماند وجدانت
و وجدانت را مانند اسفنج نبندد،
تصاوير چپاولگر را بداخل نمکد ...
همه چيز را به فراموشی بسپار،
همه را فراموش کن،
کشورت را انکار کن،
ملتت را انکار کن
و تو از همه خوشبخت تر خواهی بود
برای اينکه خيلی ها تمايل دارند آن باشند
که تو به هر حال به آن می رسی.
[2]
همواره با من
من ترا در کوره راه های گذشته
نمی جويم،
چون که تو همه جا هستی
و مرا همراهی می کنی
با نگاهی محتاطانه.
تو حتا بجای من
خيلی وقت ها حرف می زنی.
به سوال های سختی
که از من می شود
جواب می گويی.
در سربالايی های لرزنده
دستم را می گيری
که پايم به چيزی گير نکند...
وقتی برسردوراهی
سرگشته می ايستم
تو باز هم با منی،
تا من به درستی
به دنبال آن هايی که
اکسيژن خالص
به رگ های خلاقيتم
تزريق می کنندبگردم،
تو با من هستی، حتا
وقتی من به منزلگاه بر می گردم،
جايی که، پدرم !
همه چيز
با دست های توجان گرفته اند...
به کتاب ها نگاه می کنی،
به کابينت ها، به قفسه ها،
بعدش نگاهی به عکست می اندازم
آرام و بی تعلل
با لبخندی روشن
و بلافاصله
خستگی ام در می رود
با نيروی تازه ای پُر می گردم
و با تلقين
تا تو همرا هم شوی
در کوره راه های آينده ام...
[3]
تو اکنون می بينی
چين و چروک های دلتنگی های نگاهم را.
چشم هايم پراز خارهای يتيم انه
و بجای من چشم هايت را هم می آوری
که بيناييم به خطر نيافتد
تا رنگ های غير عادی گل ها را شکار کنم
در سيارات دور دست قابل رشد
عطر عاری از گرد و غباررا احساس کنم
آن را قاطی ضربان درحال خاموشی قلبم کرده و
مادر برای تو بفرستم،
تا تو بيشتر هوشيار شوی
درمراغبت از پروازهای خطرناک پسرت
از شهاب سنگ ها در امانش داری
واز دايناسورهای
در حال پروازهای شکاری گه گاهی،
گه بتوانم به بالاترها دست يابم
تا برسم روزی به تو
ومواظبت از بچه هايم را شروع کنم.
[4]
تلقين
من بازهم صدايت را می جويم
در سروصدا و هياهوی روز،
تا چشم هايم پاک شوند
از نگاه های ناپسند و بدريخت
و چهره ات را بوضوح ببينم
وآخرين قشرنورانی، لبخندت را،
پرتگاه را فراموش کنم که
دهن گشوده است بين من و من
تو هم خودم را باور کنم
و باور کنم که روحم
با نغمه صدايت انباشته می شود
رها گشته از آب های گل الود و گل ولای
همراه شدن با صربان الهام شده
پاک همچون
چشمان نوزاد
هنوز هيچ غم و ترسی
نه ديده و نه آزموده
پاک همچون
عطر درختان و گل ها
در پس بارانی طولانی.
[4]
من هرروز
با اشعه نخستين سحر
در تاروپود گل های صحرايی به دنيا می آيم.
تنفس می کنم عطر های ابتدايی را
پاک مانند
ضربان نخستين دلتنگی های کودکی
مانند الهامی که ترا
عروج می دهند
به بلندی های آسمانی.
من هرروز خدارا
با تزريق عصاره از رگ هايم
به درخت ها و گل ها
آن ها را پر کنان از امواج آبستن
پرواز های خورشيد سو
با شتابی سمج
می ميرم
بر بال های پروانه ها
و بخشيدن آخرين شانس
بال زدن به آنها
...آخرين صربان قلبم
من هر روز متولد می شوم
بر تارهای گل های صحرايی