چند شعر از شعرای نامی
حال عالم
ابو سعید ابوالخیر
حال عالم ، سر به سر پرسیدم از فرزانه ای
گفت یا خاکیست یا بادیست یا افسانه ای
گفتمش کان کیست کو اندر طلب پویان بود ؟
گفت یا کوریست یا کریست یا دیوانه ای
گفتمش احوال عمر ما چه باشد عمر چیست ؟
گفت یا برفیست یا شمعیست یا پروانه ای
بر مثال قطره ای برف است در فصل تموز
هیچ عاقل در چنین جا ، گاه ساز خانه ای ؟
یا مثال سیل خانه است آب در فصل بهار
هیچ زیرک در چنین منزل فشاند دانه ای ؟
فیلسوفی گفت اندر جانب هندوستان
حکمتی دیدم نوشته بر درِ بتخانه ای
گفتم آن حکمت چه حکمت بود گفت آن حکمت است
آدمی را سنگ و شیشه ، چرخ ، چون دیوانه ای
نعمت دنیا و دنیا نزد حق ، بیگانه است
هیچ عاقل ، مهر ورزد بر چنین بیگانه ای ؟
سودای وصال
رحیم معینی متخلص به وصال
بر دوش من این عمر ، وبال است وبال است
سودای وصال تو محال است محال است
تقریر کمال تو جنون است جنون است
تصویر جمال تو خیال است خیال است
هر جود که با ترک وجود است وجود است
هر بود که با ترس زوال است زوال است
خون دل عشاق بنوشید بنوشید
این باده به هر بزم ، حلال است حلال است
ما در نظر یار ، حقیریم حقیریم
اقرار به نقص ، عین کمال است کمال است
تنها نه گدایان سرِ کوچه ملولند
هر چیز بخواهید سوال است سوال است
گر بتو افتدم نظر
( طاهرهء غره العین)
گر بتو .افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
از پی ديدن رخت همچو صبا فتاده ام
خانه به خانه در به در کوُچه به کوچه کو به کو
ميرود از فراق تو خون دل از دو ديده ام
دجله به دجله يم به يم چشمه به چشمه جو به جو
دور دهان تنگ تو عارض عنبرين خطت
غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو
ابرو و چشم و خال تو صيد نموده مرغ دل
طبع به طبع و دل به دل مهر به مهر و خو به خو
مِهر تو را دل حزين بافته بر قماش جان
رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو
در دل خويش طاهره گشت و نديد جز تو را
صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو
مناظرهء عقل و عشق
دکتر جواد نوربخش
عقل گوید من دلیل هر نمودم
عشق گوید من شهنشاه وجودم
عقل گوید آگه از هر شرّ و خِیرم
عشق گوید برتر از اینهاست سِیرم
عقل گوید من به هستی رهنمایم
عشق گوید نیستی را ره گشایم
عقل گوید من نظام کایناتم
عشق گوید رسته از قید حیاتم
عقل گوید پادشاهی پر فتوحم
عشق گوید من امیر قلب و روحم
عقل گوید کشف معقولات خوانم
عشق گوید علم مجهولات دانم
عقل گوید از خطرها می رهانم
عشق گوید از خطرها در امانم
عقل گوید من نشان افتخارم
عشق گوید بی نشانی خاکسارم
عقل گوید عالِم و صاحب کمالم
عشق گوید من به دنبال وصالم
عقل گوید اهل فن و هوشیارم
عشق گوید با فنونت نیست کارم
عقل گوید من خبیر و نکته دانم
عشق گوید بی خبر از این و آنم
عقل گوید من چراغ تیره روزم
عشق گوید نوربخش دلفروزم
نامهربانی
مهدی سهیلی
مُردم از نامهربانی مهربانیها کجاست
هم صداییها چه شد هم داستانیها کجاست
پیری از ره آمد و دل را سر گلگشت نیست
ای بهار و باغ و صحرا آن جوانیها کجاست
از نسیم نغمهء ما گل به بستان میشکفت
مرغک دل را بگو آن نغمه خوانیها کجاست
جز ملامت بر زبان آشنا و غیر نیست
آن محبتها چه شد آن همزبانی ها کجاست
جمع یاران از سخن در باغ گل میریختند
یار کو باغ و چمن کو گل فشانیها کجاست
عاقبت از در درآمد مرگ شوق و مرگ عشق
زنده بودن را چه سود، آن زندگانی ها کجاست
نشد یک لحظه از یادت جدا دل
ابوالقاسم لاهوتی
نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل،آفرین دل،مرحبا دل
زِِِِِِِِِِِ دستش یک دم آسایش ندارم
نمیدانم چه باید کرد با دل
هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد
فلاکت دل،مصیبت دل،بلا دل
از این دلداده من بستان خدایا
زِدستش تا به کی گویم خدا دل
درون سینه آهی هم ندارد
ستمکش دل ، پریشان دل ، گدا دل
به تاری گردنش را بسته زلفت
فقیرو عاجزو بی دست وپا دل
بشد خاک و زِ کویت بر نخیزد
زهی ثابت قدم دل،با وفا دل.
ز عقل و دل دگر از من مپرسید
چو عشق آمد کجا غقل و کجا دل
تو « لاهوتی» ز دل نالی ، دل از تو
حیا کن یا تو ساکت باش یا دل
مونس
فیض كاشانی
بیا تا مونس هم، یار هــم ،غمخوار هم باشیم
انیس جان غم، فرسودة بیمار هم باشیم
شب آید، شمع هم گردیم و بهر یگدگر سوزیم
شود چون روز ،دست و پای هم در كار هم باشیم
دوای هم، شفای هم، برای هم، فدای هم
دل هم ،جان هم ،جانان هم، دلدار هم باشیم
به هم یك تن شویم و یكدل و یكرنگ و یك پیشه
سری در كار هم آریم و دوش و بار هم باشیم
جدائی را نباشد زهره ای تا درمیان آید
به هم آریم سر ، بر گرد هم ،پرگار هم باشیم
حیات یكدگر باشیم و بهر یكدگر میریم
گهی خندان زهم گه خسته و افكار هم باشیم
بوقت هوشیاری عقل كل گردیم بهر هم
چو وقت مستی آید ساغر سرشار هم باشیم
شویم از نغمه سازی، عندلیب غم زدای هم
به رنگ و بوی یكدیگر شده ،گلزار هم باشیم
به جمعیت پناه آریم از باد پریشانی
اگر غفلت كند آهنگ ما ، هشیار هم باشیم
برای دیده بانی خواب را بر خویشتن بندیم
زبهر پاسبانی دیدة بیدار هم باشیم
جمال یكدگر گردیم و عیب یكدگر پوشیم
قبا و جبه و پیراهن و دستار هم باشیم
غم هم، شادی هم، دین هم ،دنیای هم گردیم
بلای یكدگر را چاره و ناچار هم باشیم
بلا گردان هم گردیده ،گرد یكدگر گردیم
شده قربان هم از جان و منت دار هم باشیم
یكی گردیم در گفتار و در كردار ودر رفتار
زبان و دست و پا یك كرده ، خدمتكار هم باشیم
نمی بینم بجز تو همدمی ای (فیض) در عالم
بیا دمساز هم گنجینة اسرار هم باشیم