نقد فیلم مالاریا
گردآوری از گارگین فتائی
.
کارگردان
پرویز شهبازی
تهیهکننده
مسعود ردایی
نویسنده
پرویز شهبازی
بازیگران
ساعد سهیلی
ساغر قناعت
آزاده نامداری
آذرخش فراهانی
فیلمبرداری
هومن بهمنش
تدوین
پرویز شهبازی
توزیعکننده
فیلمیران
تاریخهای انتشار
۱۲مهر ۱۳۹۶
مدت زمان
۱۰۰دقیقه
کشور
ایران
زبان
فارسی
فروش گیشه
۱۸۲٬۸۴۲٬۰۰۰تومان
مالاریا فیلمی به کارگردانی و نویسندگی پرویز شهبازی و تهیهکنندگی مسعود ردایی محصول سال ۱۳۹۴است. این فیلم در هفتاد و سومین دوره جشنواره بینالمللی فیلم وِنیز در بخش رسمی مسابقه افقها پذیرفته شد.
خلاصه داستان
این فیلم داستان دختر و پسری است که در تهرانگردیهای خود با مردی برخورد میکنند که مشکلی دارد، آنها سعی میکنند راه حلی برای این مشکل پیدا کنند.
جوایز
۱۳۹۵ سی و چهارمین دوره جشنواره فیلم فجر بهترین بازیگر نقش مکمل مرد آذرخش فراهانی نامزدشده
۲۰۱۶ جشنواره بینالمللی فیلم ورشو مسابقه بینالمللی برنده بهترین فیلم
۲۰۱۷ جشنواره بینالمللی اورنبورگ مسابقه برنده بهترین فیلم
۲۰۱۷ جشنواره بینالمللی فیلم داکا مسابقه پرویز شهبازی برنده بهترین کارگردان
۲۰۱۷ جشنواره بینالمللی فیلمهای شرقی ژنو مسابقه برنده تندیس طلایی بهترین فیلم
۲۰۱۷ جشنواره فیلمهای ایرانی سان فرانسیسکو مسابقه برنده بهترین فیلم
۲۰۱۷ جشنواره فیلمهای ایرانی سان فرانسیسکو مسابقه پرویز شهبازی برنده بهترین کارگردان و فیلمنامهنویس
نقد فیلم
مالاریا فیلمی به کارگردانی و نویسندگی پرویز شهبازی و تهیهکنندگی مسعود ردایی محصول سال ۱۳۹۴است. این فیلم در هفتاد و سومین دوره جشنواره بینالمللی فیلم وِنیز در بخش رسمی مسابقه افق ها پذیرفته شد. همچنین در بخش سودای سیمرغ سی و چهارمین دوره جشنواره فیلم فجر پذیرفته شده است. این فیلم منتخب جشنواره های ورشو لهستان- بوسان کره جنوبی-شیکاگو امریکا-و… است.
شهبازی در دو فیلم دیگر این تریولوژی یعنی «نفس عمیق» و «دربند» نیز استیصال نسل جوان در دنیای مدرن را دستمایه قرار داده بود و در «مالاریا» نیز به سراغ همین موضوع می رود و آن را از منظری دیگر می نگرد. طبیعتاً المان های ثابت و مشترک کارهای شهبازی در این فیلم نیز دیده می شوند اما آن چه «مالاریا» را به حرکتی رو به عقب در کارنامه این فیلمساز مبدل می سازد، عدم باورپذیری بسیاری از موقعیت های آن است که با سبک واقعگرایانه فیلم در تضاد است و مخاطب را دچار تناقض می سازد. همچنان «نارو زدن و نارو خوردن» مضمون اصلی فیلم شهبازی اند.
فیلمساز باز هم معضل ورود جوانانی شهرستانی را به تهرانِ مخوف دستمایه قرار داده است. این بار برخلاف «دربند»، دنیای شخصیت های اصلی مرتضی (ساعد سهیلی) و حنا (ساغر قناعت) با بدبیاری گره نخورده است؛ آن ها در چنگ بدمن های روایت گیر نیفتاده اند بلکه شخصی که در کلانشهر پر دود و غبار تهران سر راهشان قرار می گیرد جوانی خوش ذات (آذرخش فراهانی) است که پاره ای از رخدادها و کنش ها منجر به آن می شوند که او جایگزین جوانک های شهرستانی در جایگاه شخصیتِ ناروخورده ی داستان قرار گیرد. پس الگوی همیشگی فیلمساز این بار تغییر می کند و جوانان غیرتهرانی دیگر مظلوم واقع نمی شوند؛ اما تناقض های بسیاری در پرداخت به موقعیت های داستان وجود دارد که به رغم بازی ها و اجرای خوب، به فیلم ضربه می زنند.
اول آن که نمی توان تشخیص داد کدام یک از کاراکترها در جایگاه شخصیت مثبت قرار دارند و کدام ها منفی؛ این گفته ی من خاکستری بودن شخصیت های فیلم را رد نمی کند اما حرف من این است که تناقضهای شدید میان رفتار و موقعیت شخصیتی کاراکترها باعث می شوند مخاطب درک درستی نداشته باشد که مثلاً آذرخش آدم خوبی ست یا بد؟! قرار است او نماد یک جوان هنرمندِ شکست خورده باشد با آرمانهایی که جامعه قادر به درک آنها نیست، اما تشرهایی که او به اطرافیانش می زند هرگز قابل دفاع نیستند. مثلاً این که صاحب خانه او می گوید خانه را نسوزان، چراغها را الکی روشن نگذار و کرایه های عقب افتاده ات را پرداخت کن آیا غیرمنطقیست؟ یا این که بانک شرایط او را برای وام گرفتن مساعد نمی داند چیز عجیبی است؟
مسئله پول درآوردن آذرخش و دوستانش یکی از همین عناصر باورناپذیر فیلمنامه اند. اولاً شغل و نحوه زندگی این جوانان با اوضاع معیشتی – اقتصادی شان در تضاد است و ضمناً به نظر نمی رسد با چند اجرا به شیوه ی دوره گردی در خیابانهای تهران، که اساساً امکان برگزاری چنین پایکوبی هایی به این شیوه در آنها بیشتر به یک شوخی شبیه است، کسی بتواند چند ماه کرایه عقب افتاده خانه اش را پرداخت کند، اگر هم شدنی بود چرا آذرخش زودتر دست به کار نشده بود؟ اصلاً چه دلیلی دارد کل اعضای گروه موسیقی که خودشان آه ندارند با ناله سودا کنند تمام عایدی اجراهایشان را در اختیار آذرخش قرار دهند؟
از دیگر موقعیت های غیرباورپذیر فیلمنامه، نحوه برخورد دو جوان اصلی داستان با معضلی ست که در آن گرفتار شده اند؛ در شرایطی که حنا می داند پدر و برادرش پشت در خانه ی آذرخش برای کشتن او کمین کرده اند، در شرایطی که این دو جوان “فراری” به حساب می آیند و پناهگاهی هم برای ماندن ندارند، چه طور ممکن است تا آن حد سرخوشانه به تهرانگردی بروند و در فرحزاد قلیان بکشند و تله کابین سوار شوند و …؟
همه این ها در حالیست که مرتضی مدارکش را هم در گم کرده و این خود مشکلی بزرگ برای فردی در شرایط اوست. دلیل این حجم از فداکاری آذرخش چیست؟ انسان دوستی و نیکوصفتی اش؟ هرچه قدر هم که شخصی خوش ذات باشد وقتی در شرایطی قرار دارد که ممکن است زندگیِ نه چندان رو به راهِ خودش از هم فروبپاشد دست از کمک کردن به دیگران می کشد و اول سعی می کند خودش را از باتلاقی که در آن گرفتار شده بیرون بکشد اما آذرخش در نهایت به قهقهرا می رود تا رفقای یک روزه اش گزند نبینند!
از سکانس های به شدت نچسب فیلم سکانس خوابیدن شبانه آنها در کارخانه است. یعنی یک دختر به همین راحتی می تواند نقش یک پسر را بازی کند بی آن که کسی به او شک کند؟ سوالات عجیب و غریب و انتظار بیهوده ی آذرخش از مدیر بانک را نیز باید به دیگر موضع گیری های غیرمنطقی فیلم اضافه کرد؛ آیا جوانی با مدرک تحصیلی فوق لیسانس که روشنفکر و مدرن هم هست موضوع به این سادگی را نمی داند که برای دریافت وام به سند و ضامن احتیاج است؟
فرض می کنیم آذرخش ساده است، اما سمیرا (آزاده نامداری) که همه او را عقل کل اکیپ «مالاریا» می دانند چرا به آن راحتی فریب مرتضی و حنا را می خورد؟ اصلاً بر چه اساسی در آن موقعیت بحرانی آن دو را در ماشین ول می کند و می رود؟ و به همه این ها اساسی ترین سؤال خود را به عنوان نگارنده ی این نقد اضافه می کنم؛ هدفِ مرتضی و حنا از فرار چه بوده است؟ این سوالیست که به زعم من فیلمساز کوچک ترین نشانه ای را برای پاسخ گویی به آن در فیلم خود برجای نگذاشته است. آیا صرفاً بدقلقی پدر و برادر منجر به فرار دختر از خانه شده است؟ دلیل همراهی مرتضی با او چیست؟ آنها می خواهند بعد از فرار به تهران چه کار کنند؟ آیا واقعاً عقلشان نمی رسد که هتل و مسافرخانه به دو نفر که محرم هم نیستند اتاق نمی دهند؟ همین گنگی و بی منطقی درونی فیلمنامه منجر به آن شده است که «مالاریا» با وجود داشتن ویژگیهای مثبتی همچون کارگردانی قوی، حرکات و زوایای درست دوربین و تدوین خوش ضرباهنگ از کاستیهای روایی – محتوایی متعددی رنج ببرد و کار نتواند با سبک واقعگرای خود همپا شود.
به نظر می رسد شهبازیِ «مالاریا» نسبت به شهبازیِ «نفس عمیق» و «دربند» از نسل جوانی که می خواهد تصویرگر مصائب و بحران هایشان باشد فاصله گرفته است و به همین جهت بی مکانی نسبی فیلم به بی هدفی شخصیت هایش نیز نفوذ کرده است و مشخص نیست به زبان امروزی “فاز”ِ این جوان ها چیست؟
بازی های فیلم خوب اند. خصوصاً ساعد سهیلی که در نقش خود به خوبی جاافتاده است اما آن چه می توان از آن به عنوان یک ضعف دیگر فیلم نام برد، حضور زائد برخی شخصیت ها در آن است که حذفشان هیچ تأثیری یر رویکرد روایی داستان و بروز رخدادها نمی گذارد؛ به عنوان مثال نقش سمیرا دقیقاً در فیلم چیست؟ حتی در یکی از مهمترین صحنه های فیلم یعنی صحنه بازداشت آذرخش، او از ماشین خود پیاده نمی شود و دنبال پسردایی اش نمی رود تا شاید بتواند با نفوذ پدرش یا خوش سر و زبانی خودش او را از آن مهلکه نجات دهد. تفاوت نوع پوشش او با باقی اعضای گروه چیست؟ منظورم این است که این تفاوت در پوشش چه کارکردی در فیلم دارد و مثلاً اگر پوشش او هم مثل حنا یا آن دختر دیگر بود چه تفاوتی در ماهیت قضیه ایجاد می شد؟
اما از بخش های مثبت کار می توان به سکانس آغازین و سکانس پایانی آن اشاره کرد. همان قدر که سکانس آغازین فیلم می کوشد تا در کمترین میزانِ سخاوت به مخاطب اطلاعات بدهد، سکانس نهایی فیلم نیز می کوشد تا با یک پایان باز اما قابل تأمل مخاطب را همچنان در عمق رویدادهای فیلم نگاه دارد. این پایان تا حدودی دوسویه است؛ از طرفی پیرو همان رئالیسم موجود در سراسر فیلم است و از طرفی می توان آن را از منظر نشانه شناسانه بررسی کرد و این گونه نتیجه گیری نمود که گرچه ظاهراً سرنشینان قایق غرق شده اند اما تابش نور و بارش روشنی می تواند امیدبخش این باشد که شاید هم واقعاً همه چیز برای حنا و مرتضی طبق نقشه پیش رفته باشد و آن ها به همان آینده روشن مدنظرشان رسیده باشند.
پرویز شهبازی در تمامی فیلم های خود ثابت کرده است که کارگردان خوبی است که در اجرای میزانسن ها، نوع بازی گرفتن از بازیگران و حتا آماتورها و نزدیک شدن به فضای مد نظرش موفق است اما «مالاریا» شاید یکی از ضعیف ترین فیلمهای کارنامه او در قیاس با شخصِ خودش باشد وگرنه این فیلم می توانست فیلمی قابل قبول و حتا خوش ساخت برای فیلمسازی جوان یا کاراولی به حساب آید.
.
پرویز شهبازی : متولد سال 1341 در تهران و دارای لیسانس کارگردانی از دانشکده صدا و سیما می باشد. او با ساخت فیلم « مسافر جنوب » در سال 1368 وارد عرصه فیلمسازی شد و با فیلم « نفس عمیق » که در سال 1381 آن را کارگردانی کرد، توانست توجه منتقدان و مردم را به خود جلب نماید. آخرین ساخته سینمایی او « دربند » بوده است.
پرویز شهبازی با فیلم « عیار 14 » که بهترین ساخته سینمایی او محسوب می شود، جایگاه قابل اعتنایی در سینمای ایران بدست آورد و کاری کرد تا انتظار مخاطب از ساخته های بعدی اش بالاتر برود. اما این روند صعودی برقرار باقی نماند و شاهد افول ساخته های این فیلمساز در سالهای اخیر بودیم که « مالاریا » می تواند در رده بدترین های او قرار گیرد.
« مالاریا » مانند ساخته های پیشین شهبازی با محوریت جوانانی ساخته شده که هویت خود را نمی شناسند و به دنبال سهم خود از اجتماع هستند. اینبار فیلم داستانِ دختر و پسری را روایت می کند که از شهرستان به تهران آمده اند و قرار است با پلیدی های مکرر مواجه شوند. حضور در تهران این انتظار را در تماشاگر بوجود می آورد که فیلمساز قرار است خرده داستان ها و شخصیت های مکملی را وارد داستان نماید تا در نهایت به یک نقد اجتماعی برسد. اما این تنها اتفاقی است که برای « مالاریا » رخ نمی دهد!
فیلمنامه « مالاریا » چنان شلوغ و درهم و بی برنامه است که حتی طاقت تماشاگرش را برای تماشای اثر طاق می کند. عجیب است که در فیلمی که پرویز شهبازی ساخته، سکانس های به واقع بی کارکرد و اغراق شده ای نظیر جشن هسته ای را شاهد باشیم که در آن مجموعه ای از کلیشه ها و شعارهای اجتماعی مطرح شود بی آنکه بستر مناسبی برای چنین رویکردی مهیا شده باشد. در ادامه داستان نیز فیلم سراغ کنسرت خیابانی و اکران فیلم و ... تقریباً هر آنچه که در ذهن فیلمساز به عنوان علاقه جوانان نقطه گذاری می شود می رود و آن را به تصویر می کشد اما دلیل این حجم از پراکندگی چیست؟
تمام این پراکنده گویی های فیلم که به راحتی به اضافه گویی هم متمایل می شود، نه در جهت گسترش شخصیت پردازی بوده نه اصلاً نقطه عطفی در فیلمنامه محسوب می شود. به تصویر کشیدن این خرده موضوعات گوناگون تنها به اضافه شدن دقایق فیلم منجر شده تا تماشاگر یک تصویر کلی از دنیای جوانان داشته باشد، دنیایی که منطق روایی آن بحران فیلم را تشکیل می دهد و واقع گرایی را به حداقل می رساند.
« مالاریا » در شخصیت پردازی نیز وضعیت مساعدی ندارد. در فیلم مجموعه ای از بازیگران حضور دارند که حضورشان بی معنی و بی کارکرد است که می توان از جمله آن به آزاده نامداری اشاره کرد که با حذف آن کوچک ترین اخلالی در روایت فیلم رخ نمی دهد. رفتارهای عجیب و اغلب بی منطق شخصیت های داستان نیز یکی دیگر از عوامل ضعف اثر به شمار می رود. به درستی مشخص نیست که منطقِ مرتضی و حنا برای فرار به تهران چه بوده است! آنها در این شهر چه هدفی را دنبال می کنند؟ و اصلاً چه شرایطی را متحمل شده اند که اینچنین بی هدف به اینجا و آنجا می روند؟ فیلم هیچ ایده ای درباره گذشته آنها مطرح نمی کند و همین امر به گنگ بودن بیشتر داستان انجامیده است.
« مالاریا » پرویز شهبازی در میان بدترین ساخته های این کارگردان قرار می گیرد. اثری که نشانی از « عیار 14 » و حتی » نفس عمیق » در آن نیست و با آشفته ترین داستان ممکن به سینما آمده است. علاقه وافر فیلم به استفاده از رگه های سیاسی در حالی که داستان در ذات قرار نیست چنین سمت و سویی بیابد، از جدیدترین ساخته پرویز شهبازی اثری ساخته که به هیچ عنوان نمی توان به آن نمره قبولی داد و بر ضعف هایش چشم بست. فیلم تنها یک « ساغر قناعت » به سینما معرفی می کند که می تواند آینده بهتری در سینما داشته باشد.
مهرزاد دانش
که چی؟ این پرسش دو واژهای، اولین چیزی بود که بعد از تماشای آخرین لحظات فیلم در برخورد قایق به لبهی صخرهها به ذهن خطور میکرد. فیلم گرچه ارجاعات مشهود به فیلمهای تحسینشدهی پیشین شهبازی، مخصوصاً نفس عمیق دارد، اما متأسفانه کمترین نسبت را در عمق با آنها برقرار میسازد. نگاه نهیلیستی حاکم بر نفس عمیق و فضای اگزیستانسیالیتی دربند و موقعیت ناتورالیستی عیار ۱۴کجا و این همه تشتت و آشفتگی و بیمنطقی در مالاریا کجا؟
بله... متوجه تأکید فیلمساز بر عنصر موبایل - چه در بعد ارتباطات مکالمهایاش و چه مخصوصاً در بعد تصویربرداریاش - هستم و میتوان از نماهایی همچون پنهان شدن دخترک در ساز شکستهی پسر نوازنده و آن نماهای نقطه نظر، موتیفها و معانی و تأویلها و ارتباطهایی را استخراج کرد، ولی اینها همه در برابر ناموزونی و پراکندهنمایی و تکرار نمودهای مستعمل متن رنگ میبازد و حتی بیشتر به نوعی جلوههای ازقابخارجشده شباهت پیدا میکند.
دختر و پسر جوان این فیلم نیز همچون کامران و منصور نفس عمیق از خانه بیرون میزنند تا راهی برای گریز بیابند، اما هرچهقدر انگیزهی جوانان نفس عمیق به رغم خودداری فیلمساز از مستقیمگویی، قابلدرک بود، اینجا برعکس، با وجود پرگویی دربارهی وضع بد زندگی دختر در نزد خانوادهاش، همچنان بلاتکلیف و تصنعی است. چنین وضعی، وقتی به نکتههای بیربطی همچون شب شادی مردم برای توافق هستهای میرسد و با شعارهای وحشتناکی که در برخورد با آن خبرنگار سمج صداوسیما داده میشود و یا آذرخش در بانک در مقایسه بین هنرمند و قصاب به زبان آورده میشود، بدتر و بدتر میشود. به همین بیفزایید قطببندیهای کلیشهای را که در شمایل صاحبخانه بد، جوجه رنگکن بد، والدین بد، رییس بد بانک و... شکل گرفته و مواجهههای پیچیدهی اجتماعی معاصر را در تقسیمبندیهای قطبی سادهانگارانه خلاصه کرده است.
متأسفانه مالاریا حد خود را در مقام بیان صرف و ناهنرمندانهی معضلات اجتماعیای همچون فقر هنرمندان جوان، عدم درک جوانان توسط والدین، رواج پلشتی در مناسبات اجتماعی، بیهودهگرایی در میان نسل جوان و... تنزل میدهد و بیش از این چیزی در چنته ندارد تا مطرح کند. فیلم هیچ تکیهگاهی (نه شخصیتپردازی، نه درام، نه روایت و نه منطقهای سببیتی و...) برای خود باقی نگذاشته تا با استناد به آن بتواند سرپا بایستد.
چشم میبندیم و از این فیلم در کارنامهی شهبازی سریع میگذریم. فیلمهای قبلی او چنان سرپا هستند که با یادآوریشان، همچنان چیزهایی برای فکر کردن داشته باشند.
سیده فاطمه صادقی
بعد از حواشی های چند ماهه ساخت ششمین فیلم سینمایی بلند پرویز شهبازی، مردم و اهالی سینما منتظر اثری خوب و قابل دفاع از این کارگردان هستند. فیلمسازی که پیش از این جایزه بهترین کارگردانی را برای «دربند» گرفته و خود را به مخاطبان و هم صنفی هایش ثابت کرده است. البته عمر این انتظار تا گذشت دقایقی از شروع «مالاریا» طول نمی کشد.
بازی های ضعیف، نقش هایی بی تاثیر و قابل حذف و دیالوگ های گاها بی محتوا، عمده ترین ضعف های فیلم شهبازی هستند که به راحتی می توانند اثر او را ، چه در رقابت جشنواره حاضر و چه در اکران عمومی، از پا در آورند. به عنوان مثال حضور آزاده نامداری( مجری سابق صدا و سیما) در نقش سمیرا دقیقا یکی از همین نقش های قابل حذف است که به آن اشاره کرده ام. از نظر فنی هم با اینکه گروه فیلمبرداری اثر از افرادی حرفه ای تشکیل شده اما ما با فیلمبرداری متوسطی در «مالاریا» رو به رو هستیم و حتی سعی در متفاوت بودن تصویرها هم نتوانسته نقاط ضعف موجود را پنهان کند.
البته جدای از همه ضعف های عجیب و دور از انتظار این فیلم، می توان به آینده بازیگری ساغر قناعت که شهبازی او را با «مالاریا» به سینما معرفی کرد امیدوار بود.
با این اوصاف در پایان قابل پیش بینی «مالاریا» تنها یک نکته به ذهن می آید؛ اینکه حواشی آخرین ساخته شهبازی جذاب تر از خود فیلم است. هیچگاه نباید فراموش کرد رسالت یک فیلمساز و مسوولیت او زمانی که اثبات کرده می تواند کار قابل تحسینی را پیش چشم شما بگذارد، بسیار بیشتر است و البته افت کیفی کارهایش تاسف بار تر. خوب است تکلیفمان را با خودمان و مخاطبانمان روشن کنیم.
کیوان کثیریان
نگاهی به فیلم مالاریا ساخته مشکل آخرین فیلم پرویز شهبازی، «مالاریا» بنیادین است. معلوم نیست فیلمساز دقیقا قرار است با مخاطبش چه کند و او را با خود به کجا ببرد. تکلیف خودش با خودش معلوم نیست. معلوم نیست اصلا میخواهد چه بگوید. بهتبع همین، تکلیف خودش با فیلم و فیلم با مخاطب نیز نامعلوم است. فیلم با یک قصه- فرار دختر و پسر- شروع میشود بیآنکه تا پایان، اطلاعاتی از پیشینه آنها به دست بدهد، بعد از نیمساعت یک قصه دیگر با چاشنی جشن هستهای با ورود آدمهای جدید ادامه پیدا میکند و به راهندادن جوانان به اکران خصوصی یک فیلم میانجامد و سر از کنسرت خیابانی یک گروه موسیقی جوان درمیآورد و درنهایت به یک پایان مبهم و بلاتکلیف میرسد. فیلمساز هرچه دل تنگش میخواهد در فیلم میگنجاند، بیآنکه خود را موظف ببیند برای آدمها هویت داستانی بسازد و روابطشان را با یکدیگر تعریف کند، بیآنکه خود را مکلف بداند مناسبات خودش را با فیلم و مخاطب روشن کند و بیآنکه برای قصهاش شخصیت قائل باشد. اگر قرار بوده که انواع و اقسام مشکلات جوانان در جامعه امروز را طرح کند، اساسا فیلم شکست سختی خورده. حتی تکلیف دو کاراکتر اصلی با هم معلوم نیست تا لااقل پایان فیلم قابلدرک باشد. «مالاریا» یک فیلم سردرگم و بلاتکلیف است با یک آزاده نامداری ناامیدکننده و یک پرویز شهبازی تلفشده.
عباس نصراللهی
پرویز شهبازی کارگردان خوبی است، او چند فیلم خوب و یک فیلم تاثیرگذار در کارنامهاش دارد، کارگردانی که به وضوح دغدغههای خود را در فیلمهایش به نمایش میگذارد و همیشه تلاش کرده تا بتواند مخاطب را نیز با خود همراه کند، البته که در این راه به طور کلی موفق هم بوده است و توانسته جای خود را در دل مخاطبان باز کند، شهبازی پس از ساخت «دربند» و چند سال دوری از سینما، این بار با فیلم «مالاریا» بازگشته، فیلمی که به نظر میرسید به دلیل وجود نام شهبازی به عنوان کارگردان و البته بازیگرانی که به همراه خود هیجان و حواشی را میآورند، همانند حضورش در جشنواره، حضوری همراه با حاشیه بر روی پرده نقره ای داشته باشد، که تا حدودی نیز این امر میسر شد، اما آن چنان که باید و شاید، نتوانست، و یا حداقل در روزهای ابتدایی اکرانش موفق نشد پای مخاطبان زیادی را به سینما باز کند
شهبازی در دو فیلم «نفس عمیق» و «دربند» به وضوح دغدغه اش درباره جوانان را به تصویر کشید، در اولی کاملا رو به جلو و متفاوت عمل کرد، و در دومین اثر، آرام تر، با حوصله تر و البته به روشی دیگر منظورش را به بینندگان عرضه نمود، اما چیزی که در همه این آثار و البته آخرین اثرش نیز مشخص است، این است که جوانان فیلم های شهبازی به دنبال زندگی هستند، تغییر می خواهند و برای اینها شاید دست به هر کاری نیز بزنند، یکی خودش وارد عمل میشود و یکی دیگری را دسیسه میکند تا به هدفش برسد، فیلم های رئالی که از دل جامعه بیرون آمدهاند و شخصیتهایش در همین نزدیکی زندگی میکنند، اما شهبازی در فیلم جدیدش «مالاریا» داستان را کمی متفاوت تر جلوه داده است، او در دو اثر قبلی که دغدغه آنها نیز با مالاریا همسو است، تهرانی را برای بیننده به تصویر کشیده که برای جوانان تازه واردی که می خواهند راه جدیدی در آن برای خود بگشایند و خم و چم آن را نمیدانند، شهری خطرناک و بی رحم است، و آنها را وارد اتفاقاتی میکند تا آن قدر دست و پا بزنند و غرق شوند، حال یا به دست خود به پرتگاه بروند و یا دیگران عاملی برای سقوط آنها شوند، کاری که شهبازی در «نفس عمیق» به خوبی آن را انجام داد و در «دربند» هم تا حدودی موفق بود، اما «مالاریا» را از راه دیگری شروع کرد، به همان جایی که میشد حدس زد ختمش کرد، اما در میان این شروع و پایان به هیچ وجه نتوانست آن طور که باید و شاید مخاطب را درگیر کند، شخصیت هایش را شکل دهد و درامی باورپذیر به بیننده ارائه دهد. در واقع «مالاریا» موفق نمیشود کشمکش داستانش را برای مخاطب به تصویر بکشد و مهمترین مشکل فیلم نیز همین باور پذیر نبودن شخصیتها، عملها و عکس العملهایشان است.
مالاریا» شروعی معما گونه و کاملا مینیمالیستی در دادن اطلاعات دارد، صحنه ای که چندان طول نمیکشد و پس از آن کارگردان به سراغ شخصیتهایش میرود، مرتضی (ساعد سهیلی) و حنا (ساغر قناعت) پسر و دختر جوانی هستند که ما آن ها را در میان ریل راه آهن و منطقه ای کوهستانی مشغول گشت و گذار و فیلمبرداری با دوربین موبایل میبینیم، و پس از این صحنه آنها به کنار جاده ای کوهستانی میآیند و تلاش میکنند تا ماشینی را متوقف کنند و با آن به تهران بروند، و سر انجام موفق میشوند ماشینی که راننده اش شخصی به نام آذرخش (آذرخش فراهانی) است را متوقف کنند و با او راهی تهران شوند، تا همینجا مشخص میشود که بیننده قرار است تا پایان فیلم با این شخصیت ها همراه شود، و حس کند که قطعا اتفاقاتی برای آنها خواهد افتاد و آنها وارد چالشهایی خواهند شد، و تا همین جا نیز سوالاتی در ذهن بیننده ایجاد شده است، و بیننده به این امیدوار خواهد بود که در ادامه به سوالاتش پاسخی مناسب داده شود، زیرا وظیفه فیلم در این جنس از فیلم ها این است که پاسخ سوالات اصلی ایجاد شده را بدهد، پاسخ این که شخصیتهایش چرا فرار کرده اند، از کجا فرار کرده اند و به چه قصدی به تهران میروند، اتفاقی که هرگز در «مالاریا» رخ نمیدهد و تنها سوالات مطرح میشوند، دیری نمیگذرد که آذرخش مجبور میشود تا به مرتضی و حنا در شهری غریب و بی رحم کمک کند، بزرگترین تفاوتی که شهبازی با دو اثر قبلی هم جنس با این فیلم ایجاد کرده، همین است، شخصیتی پیدا میشود که قرار است بی هیچ چشم داشتی کمک کند، تا اینجا میتوان روند فیلم را قبول و از ایرادات جزئی آن نیز چشم پوشی کرد، اما دقیقا در همین اوایل فیلم و جایی که دیگر آذرخش به مرتضی و حنا پناه داده، و قصد کمک به آنها را دارد، طی اتفاقی که رخ میدهد و پدر حنا با آذرخش تماس میگیرد و او را متهم به آدم ربایی می کند و تهدیدهایش شروع میشود، فیلم از دست میرود، دیگر نه منطقی بین روابط میتوان یافت و نه منطقی برای عمل و عکس العملهای شخصیت ها، نه منطقی برای دوربینی که گاهی تبدیل به دوربین موبایل میشود و عمل فیلمبرداری را انجام میدهد.
در واقع این نقطه را اگر بتوانیم نقطه ای در نظر بگیریم که باید مسیر قصه را عوض کند، و قصه رو به جذاب تر شدن برود، پس در ادامه به هیچ وجه چنین چیزی را نمیتوانیم ببینیم، اما گویا شهبازی در نمایش خواستههایش عجله داشته و نتوانسته بعضی از اتفاقات کاملا بی تاثیر فیلم را حذف کند و در عوض تمرکز بیشتری روی اتفاقات و شخصیتهای تاثیرگذار فیلمش داشته باشد. او پی در پی اتفاقات ناگواری را برای شخصیتها در نظر گرفته، اما بدون اینکه بتواند به خوبی حتی یکی از آنها را حل کند و یا حتی شخصیت را به طور کامل در آن گرفتار نماید، سراغ مشکل بعدی رفته است، سرگردانی ای که همیشه در میان شخصیتهای فیلمهای شهبازی دیده میشد، و آن ها را در میان مشکلاتشان به طور منطقی رها می کرد، این بار کاملا به مخاطب منتقل میشود و فیلم دیگر قادر نخواهد بود تا بیننده را به دنبال خود بکشاند، او این بار شهر را از بی رحمی در آورده و این بی رحمی را به اتفاقات نسبت داده است، و حتی در بخشهایی از فیلم شخصیتهایش را بی رحم کرده، اما در راه اینکه بتواند مخاطب را قانع کند، به هیچ وجه موفق نبوده است. حنا به عنوان شخصیت اصلی داستان که از خانه فرار کرده (جایی نا مشخص که عنصری ثابت در فیلمهای شهبازی است) پس از آن که متوجه میشود پدر و برادرش به دنبال او هستند و حتی جای مخفی شدنش را نیز پیدا کرده اند، رفتارهایی دور از ذهن انجام میدهد، او با دوست پسر خود که به همراه او فرار کرده، به گردش و تله کابین سواری میپردازد، با گروه موسیقی مالاریا که آذرخش در آن فعالیت دارد همراه میشود و در جشن توافق هسته ای شرکت میکند و در همه این مواقع سرخوش و خوشحال مشغول گرفتن فیلم با دوربین موبایلش است، (کاری که شهبازی برای راحتی خود در فیلمبرداری صحنه های شلوغ انجام داده و توانسته با دوربینی کوچک که کمی بیکیفیت تر از دوربینهای استاندارد است قسمتهای سخت فیلمبرداریش را انجام دهد، و البته هدفش این بوده که از این حرکت شخصیت اصلی برای پایان بندی فیلمش استفاده کند، که موفق هم نشده است، ولی کار خود را راحت کرده، که در حالت کلی اتفاق بدی نیست، اما کمک شایانی هم به فیلم نمیکند) و در عین حال، همواره در حال تصویرسازی پدر و برادری سخت گیر و غیر منطقی برای بیننده است، و این تناقض رفتار و گفتار به شدت آسیب زننده است و اگر قدرتی در کلام فیلم وجود داشته باشد، آن را از بین میبرد، شخصیت حنا، گیج و سردرگم است، سردرگمیای که به پیش بردن روند فیلم هیچ کمکی نمیکند و تنها بر ضعفهای فیلم میافزاید، رفتارهای او در زیر فشارهای فراوان و به عنوان دختری که فرار کرده و هیچ پناهی ندارد، توجیهی منطقی نمیتواند داشته باشد و این کاراکتر به کل از دست خواهد رفت.
شخصیتهای دیگر فیلم، (البته به غیر از آذرخش که پرداخت خوبی دارد)، شخصیتهایی بدون تاثیر هستند که در اصل ماجرا باید تاثیرگذار میشدند، اما به دلیل تعریف نامناسب آنها در نقشهایشان و کارهای غیرمنطقیای که انجام میدهند، به طور کلی باورپذیری خود را نزد بیننده از دست خواهند داد، مرتضی که با حنا به تهران فرار کرده، پس از یک جر و بحث مفصل با حنا در مقابل پاسگاه، که با فحاشی و عصبانیت بی حد و حصر او همراه میشود، حنا را ترک میکند و با توجه به حرکاتی که پیش از این نیز از او دیدهایم، امیدی به بازگشتش نیست (که ای کاش باز نمیگشت و یا با بهانه و دلیل محکمی باز میگشت) طی یک تماس تلفنی با حنا، وقتی که حنا با تمام مشکلاتش (پدر و برادرش به دنبال او هستند و او را تهدید کرده اند، دوست پسرش او را ترک کرده و جایی برای ماندن ندارد) در تهران مشغول گشت و گذار با سمیرا (آزاده نامداری) است، موفق میشود تا حنا را راضی کند که مجددا با هم به ادامه این گشت و گذار بپردازند و به تله کابین سواری میروند، در واقع نه عصبانیت مرتضی قابل قبول است و نه این بازگشت کودکانه اش، و در ادامه همین شخصیت پردازی بد، در جایی مرتضی با آذرخش درگیر میشود و به او توهین میکند، ولی در ادامه بدون اینکه حتی بیننده بداند و ببیند که اتفاق خاصی بین این دو افتاده است، رفیق گرمابه و گلستانش میشود و با او به بانک میرود، در اجرای خیابانی آذرخش شرکت میکند و شبی را با او و حنا در کارخانه ای که پر از مردهای سیبیل کلفت و بی خانمان است میگذراند، همین صحنه کارخانه، صحنه ای است که حتی در بدترین حالت سینمای شهبازی هم نمیتوان توقعش را داشت، دختری که کاملا مشخص است دختر است، با گذاشتن یک کلاه گیس، پوشیدن پیراهنی پسرانه و گذاشتن کلاهی مردانه، به عنوان یک مرد وارد فضایی میشود که پر است از انسانهای بی خانمان که قطعا هیچ امیدی به امنیت آن جا نیست، و مرتضی که نشان داده بسیار غیرتی و متعصب است، راضی به این میشود تا آنها در آن جا بمانند، و این تناقضات و رفتارهای بچه گانه، آن چنان مخاطب را از خود دور میکند که دیگر امیدی به بازگشت نیست. عملی که میتوانست فیلم را بهتر کند، این بود که شخصیت سمیرا به کل حذف و تمرکز روی شخصیتهای اصلی بیشتر میشد، سمیرا با بازی بسیار بد آزاده نامداری، گویا دختری منظم و مرتب و فعال است، آذرخش از خوب بودن او میگوید و او را گره گشای کارها مینامد، و میتوان فهمید که سمیرا نیز گوشه چشمی به آذرخش دارد، اما در صحنه ای که آذرخش را دستگیر میکنند، عکس العمل سمیرا خنده دار است، او نه خود را به آب و آتش میزند و نه حتی میتوان نگرانی را در چهره اش دید، و هنگاهی که به پاسگاه میرسد، بسیار غیر منطقی، مرتضی و حنا را در ماشینش تنها رها میکند و میرود تا آذرخش را نجات دهد، عملی که نه با نظم و دقت او سازگار است و نه با نگرانیش در مورد آذرخش، شخصیتهای پدر و برادر حنا نیز رفتاری غیر منطقی و دور از ذهن دارند، پدر و برادری که احتمالا راهی طولانی را به تهران آمده اند تا حنا را بازگردانند، و گویا بسیار عصبانی هم هستند، هیچ کار خاصی نمیکنند، و تنها در صحنه ای که آذرخش و سمیرا از طریق تماس تصویری با یکدیگر در ارتباطند، پدر حنا دیالوگ هایی بی تاثیر میگوید، و رفتاری از خود نشان میدهد که کاملا متناقض با شخصیتی است که از ابتدا برای بیننده تصویر شده است. سیر این رفتارهای غیر منطقی از ابتدا تا انتهای فیلم ادامه دارد و به یک یا دو مورد ختم نمیشود، در مورد گروه موسیقی مالاریا که آذرخش یکی از اعضای آن است، حرفی نمیتوان زد جز اینکه حضور آن ها تنها برای یک اجرای خیابانی دور از ذهن و البته دادن کلاه گیس به آذرخش و جور کردن پول کرایه خانه او بوده است، حضوری بی تاثیر و زمان بر. شاید شخصیت آذرخش را بتوان به عنوان نکته مثبت فیلم در نظر گرفت، شخصیتی که با بازی خوب آذرخش فراهانی، یک کاراکتر واقعی را به نمایش گذاشته است، و اگر چند صحنه بدی که در فیلم برایش نوشته شده بود را نادیده بگیریم، آذرخش میتواند یکی از دوست داشتنی ترین شخصیت های سینمای ما باشد، کسی که در «مالاریا» زبان گفتار شهبازی را تغییر داده است، شخصیتی که در میان تمام بدیها و سیاهیها، میتواند خودش باشد و به دیگران کمک کند، از بند دنیا رهاست و زندگی خوبی ندارد، اما در اعماق وجودش خوشحال است، آذرخش فراهانی به خوبی از پس اجرای این نقش برآمده است.
شهبازی در «مالاریا» قصد این را داشته تا نقدهایی نیز به رفتارها و برخوردها در اجتماع داشته باشد، کاری که آن قدر گل درشت انجامش داده که قدرت تاثیرگذاری ندارد و نمیتواند بیننده را درگیر کند، دیالوگهایی که افسر پلیس به مرتضی و حنا میگوید شبیه نصیحتهای خنده دار تیزرهای تلویزیونی است و دیالوگهایی که بین آذرخش و رییس بانک رد و بدل میشود نیز تبدیل به شعارهایی در حمایت از قشر هنرمند شده اند و طبیعتا بیشتر خنده دار به نظر میرسند تا اینکه تاثیر گذار باشند. پایان بندی فیلم، یکی دیگر از نقاط ضعف آن است، پایانی که جذاب است، اما منطق ندارد، فیلم و فیلمنامه اش، که در دستان کارگردان قرار دارند باید بتوانند جواب سوالاتی که در لحظه لحظه صحنه پایانی به وجود می آیند را بدهند، این که چگونه مرتضی و حنا به آن جا رسیدند، چرا با آن همه فشار و مشکل که روی سر آن ها ریخته بود، اینقدر راحت وارد ساختمانی متروک شدند و خوش و خرم مشغول فیلمبرداری و شوخی و کارهای دیگر شدند، چگونه توانستند قایق را به دست بیاورند، قایقی که مرتضی اذعان کرد کرایه اش گران است، آیا کسی آن جا نبود که بتواند جلوی مرتضی و حنا را بگیرد، تا حداقل بی اجازه قایق را بر ندارند، یا اگر آن جا منطقه ای تفریحی بود، شخص دیگری در آن جا وجود نداشت، همه این سوالات به وجود میآیند، چون خود فیلم آنها را به وجود آورده، اما پاسخی به آنها نمیدهد، زیرا احیانا شهبازی درگیر فضای متروک و خاص صحنه آخر فیلمش و قابی که برای آن در نظر گرفته، شده بوده ، و تمام منطقها را برای رسیدن به آن زیر پا گذاشته است، در صحنه پایانی جایی که حنا از خود فیلم میگیرد و میخواهد به آب بپرد، مرتضی به او قول میدهد که پس از پریدن، او را خواهد گرفت و هیچ جای نگرانیای وجود ندارد، حنا در جایی نشسته که مرتضی را میبیند، حنا به درون آب میپرد، اما خبری از مرتضی نیست، اگر حنا دیده باشد که مرتضی او را رها کرده و رفته(کاری که پیش از این هم انجام داده بود) پس به هیچ وجه راضی به پریدن در آب آن هم در منطقهای متروکه نمیشده است، اگر مرتضی نرفته و حنا را رها نکرده، چرا او را نجات نمیدهد، و اگر مرتضی شنا بلد نبوده و توانایی نجات دادن حنا را نداشته است، چرا دروغ گفته و راضی به این شده تا جان هر دوی آن ها به خطر بیفتد، و در حالتی دور از ذهن، اگر هر دوی آنها نجات پیدا کرده اند، چرا کارگردان این همه برای صحنه پایانی فیلم وقت گذاشته و تلاش کرده است، و اگر هدفش این بوده که پایان را باز بگذارد تا بیننده را درگیر کند، به هیچ وجه موفق نبوده است، اما هم چنان این حضور این بحث که شهبازی این پایان را برای فیلمش در نظر گرفته تا بتواند مکانی متروک و جذاب و قابی دیدنی را در پایان بگنجاند، بسیار پر رنگ و قوی است، زیرا نه جنس فیلم به این همه معما میخورد و نه نیازی به به این همه دست و پا زدن بیهوده بوده است، چون پایه ریزی درستی برای این موضوع از ابتدای فیلم انجام نشده است، و حتی اگر همه اینها را کنار بگذاریم و بتوانیم این پایان غیر قابل قبول را، قبول کنیم، نمیتوانیم این را بپذیریم که این پایان کمکی به فیلم خواهد کرد، گره ای را خواهد گشود، یا پاسخی به تمام سوالاتی که در طول فیلم ایجاد شده، خواهد داد.
در نگاهی کلی، «مالاریا» فیلمی است که میتوانست خوب باشد، اما ضعفهای فراوان فیلمنامه و شخصیت پردازی و نبودن منطق در رفتارها، گرهها و عمل و عکس العملهای شخصیتها و مهم تر از همه اینها ندادن پاسخهای مناسب به این همه تناقض و سوال، باعث شده تا فیلم نتواند تاثیرگذار عمل کند و رابطهاش را با مخاطب از همان دقایق ابتدایی از دست بدهد، فیلمی که نه در رساندن پیامهایش موفق است، و نه در نمایش یک موقعیت خاص از جوانانی که هر کدام به نحوی گرفتار و پر دغدغه هستند، «مالاریا» گامی رو به عقب برای شهبازی است، فیلمبرداری گاها خوب و دیدنی هومن بهمنش و کارگردانی گاها خوب شهبازی نیز، نتوانسته کمکی به خوب بودن فیلم بکند، در نهایت «مالاریا» زور ندارد، تلاش میکند، اما آن قدر گنگ و بی منطق است که نمیتواند به درستی حرف بزند، اگر هدف شهبازی ساختن سه گانه ای با موضوعاتی همسو بوده باشد، فیلم آخر، هم پایانی بد برای این سه گانه و هم اثری بد در کارنامه شهبازی است.
آرزو مختاریان
مالاریا مهمترین و مهلکترین بیماری انگلیست. یا انگل مهمانیست که از خون میزباناش تغذیه میکند، آنقدر تا او را بیخون کند. آذرخش مستاجریست که، پنهانی، وارد انباری صاحبخانهاش میشود و سیبزمینی و پیازهاش را برمیدارد تا به مهمانهاش غذا بدهد. آذرخش مستاجریست که کرایهاش عقب افتاده و بنابراین مستاجر نیست، بلکه مهمان است. ولی صاحبخانهنمیخواهد که میزبانی او را کند؛ خانه از او که مهمان است خالی میکند، او را و اسباباش را، که کتاب است و آهنگ، از خانهبیرون میکند؛ خانه از او میپردازد.
حنا و مرتضا در تهران جایی برای ماندن ندارند. یا مرتضا جایی برای ماندن دارد و حنا ندارد. در مسافرخانه مرتضا میتواند اتاق بگیرد، حنا نمیتواند اتاق بگیرد: شناسنامهی حنا کافی نیست؛ اجازهی مکتوب پدر، اجازهی مکتوب قانون لازم است تا در اتاقی از اتاقهای آنجا شب را سحر کند. در بالای پشت بام هم به "حنا"تخت نمیدهند که شب را سحر کند. حنا در تهران جایی برای شبرا ماندن ندارد. در شهرستانهم ندارد. از خانهی پدری، مادرش رفته و دیگر آن خانه جای ماندن نیست. خانه جای ماندن نیست. شهر جای ماندن نیست.
طَبَقجوجههای زرد را که برمیدارد صدای قشنگو پرشورشان و رنگ زرد و آفتابیشان لبخند به لبمان میآورد؛ به لبِ ما که تماشاگریم از جایی که نشستهایم. به لبِ حنا هم. مثل وقتی تازه وارد تهران شده بودند، و پشت ماشینِ آذرخش لبهایش را قرمزِ عنابی یا حنایی میکرد، به خنده، با چشمهای براق و زنده. رنگهای قرمز روی جوجهها سرازیر میشوند. و دستها، دستهای بیرحمِ قوی، مثل گرگی که پنجههاش را حنایی کرده باشد، جوجهها را ورز میدهد. جوجهها به زودی خواهند مُرد.
حنا خانه ندارد. هیچ جایی برای سکنا گزیدن، برای مستقر شدن ندارد. میزبانی که بتواند در بدنآن ساکن شود و قرار بگیرد ندارد. بطن مادرش که زمانی میزبان سخاوتمند و بیدریغاش بود او را از خود رانده است؛ او از بطنِ مادرش، از آن امنیتِ تاریک و مرطوب جدا افتاده است. او از گرمیِ تنِ مادرش هم جدا افتاده؛ مادرش خانهی پدری را ترک کرده و رفته است. جواب تلفن او را نمیهد: او بدن و صدای مادرش را از دست داده است. او خانهی پدری دیگر میزبانیاش را نمیکند؛ نه تنها میزبانیاش را نمیکند بلکه مجوز هر میزبانی را برای پذیرایی از او، با توسل به قانون، لغو میکند: مسافرخانه حق ندارد او را به خودش راه بدهد. آذرخش حق ندارد او را به خانهاش راه بدهد. البته آذرخش خانهای ندارد، خونی ندارد، که میزبانی کند. شکم پسر که حنا سرش را با چشمهای بستهی خسته به آن میچسباند و از فرط عشق امن به نظر میرسد، خیال ما را آرام نمیکند؛ او نمیتواند به شکمِ گرم پسر داخل شود، او با تن پسر یکی نمیشود، به مدد عشق حتا، نمیتواند در بدنِ زندهی پرخون او مستقر شود.
آن جوجهی زرد که از قضای روزگار، فعلا، به بیرون افتاده و بختاش یار شده تا در دستهای حنا از آن حیاطِ خونین خلاص شود و پا به حیاطی بگذارد که سبز است و شبیه حیاط خانههایی که خانهاند و میشود در آنها کوله پشتیها را زمین گذاشت و دمی سعادتمند شد پیش از آنکه دستِ نامبارکی درِ خانه را بزند، دیری در آن باغچهی سبزِ قشنگ، که آذرخش با پاچههای بالازدهی مصمم، صمیمانه و مردانه با شلنگ آباش میدهد، نخواهد ماند، چراکه نجات دهندهاش در گور خفته است، همچو جنینی مُرده، در جعبهی صدایی که به پوستِ ترکخوردهی تخم مرغی نارس میماند.
حنا در ماشینِ آذرخش از جعبهی صدا بیرون میآید. آذرخش او را که از فرط نفسنفس زدن بینفس شده، مثل قابلهای، یا ناقلی، از جعبهبیرون میآورد؛ دوباره به دنیاش میآورد؛ مُرده یا زنده. مثل هر بار که کسی از شلوغی خیابان، تیغهی شیشهای پنجرهی آن ماشینِ درناکجا را پس میزند تا صداش را برساند به حنا، که نمیخواهد از ماشین که نسبتا امن است و از جهانِ بیرون فاصلهدارد پیاده شود. جهانِ اصوات جهان زندگان است. حنا دوباره پنجره را میببندد و دوباره کس دیگری تیغهی شیشهای را پس میزند. مکرر. و جان به لب.
آذرخش نوازنده و خواننده است. او تولید کنندهی صداست. او صداها و آواها را از عدم میآفریند، میزایاند، و به گوشها انتقال میدهد. آذرخش صداها را از جعبهی صدایی که با خودش حمل میکند، از این سو به آن سو، از خانهی استیجاریاش به سمت ماشین بیسندش، حمل میکند و در آن جنینِ بینفسِ حنا پوستهاش را توک زده و شکافته، به دنیا میآورد؛ مثل قابله، یا ناقل. نوازنده ناقل است.
حنا و مرتضا پیشاپیش مردهاند. آنها در تصویرهای مدامی که نمایشِ نمایش زندگی و مرگشان است مُردهاند. جهانِ تصویر جهانِ خاطره و مرگ است. خودمان را که در آینه، یا خودمان را که در دوربینِ "سِلفی"موبایلمان تماشا کنیم، یکی از ما مُرده است. یکی از ما دستخوش زمان و ساعت میشود و در تصویر، که مانده، مُرده است. خودمان را تماشا میکنیم که در نامهای پدر، در زبان جا گرفتهایم و مُردهایم. آنها پیش از نمایشِ مرگشان، در زبان مُردهاند.
حنا نمیخواهد بمیرد. حنا تمام دست و پا زدناش توی آب، بیرونِ آب توی خیابان، برای این است که نمیرد. من نمیخوام بمیرما. مرتضا نمیخواهد بمیرد. از سِلفی گرفتن حذر میکند: میدونی که خوشم نمیآد فیلم بگیرم از خودم، ولی برای خاطر حنا، که بدون او میمیرد، از خودش فیلم میگیرد. کنار حنا میایستد و به حنا میگوید تو اگر بمیری من هم مردهام. میگوید به خاطر تو از خودم فیلم گرفتهام. به خاطر تو مردهام. به خاطر تو تن به آب زدهام تا تو را که نمیخواهی بمیری به آبهای وسیع برسانم که رطوبتاش کرانه ندارد و تاریکی اعماقاش امن است و هیچ صدایی در آنجا به گوش نخواهد رسید.
آنها به مدد قایق که مثل آلتی شکافنده است آبها را میشکافند تا خود را به مادری برسانند که آنها را به خود راه نمیدهد، پاسخ نمیدهد، صدا و تناش را دریغ میکند. ولی آنها به مدد قایقِ شکافنده دوباره در تن مادر دخول خواهند کرد، دوباره با پیوستار ابدیِ آن بدن عظیم و ازلی یکی خواهند شد و به ساحلهایی خواهند رسید که در آنجا هیچ کلام مکتوبی، هیچ گفتار شفاهیای، هیچ زبانی، هیچ نامی و هیچ سند و ضمانی نیست، و همهاش آب است.
هنگامه ناهید
جامعهی عفونی و تبدار
آقای شهبازی را باید یکی از دغدغهمندترین نویسندگان و فیلمسازان ایران نامید. فردی که با وسواس و پدرانه مسائل و مشکلات جوانان، کسانیکه آیندهی ایران به دستشان است را بررسی میکند و موشکافانه در قالب فیلمنامه و فیلم به مخاطب ارائه میدهد. بهتازگی فیلم خانه دختر که ایشان فیلمنامهاش را نوشتهاند، مجوز اکران گرفته و همزمان، ایشان فیلم مالاریا را هم بر روی پرده دارند.
هر دو فیلم معطوف به جوانان و علیالخصوص مشکلات دختران در جامعهی ایران است. فیلم خانه دختر را کنار میگذاریم و میرویم سر وقت مالاریا. فیلمی که گویی تمامش را از روی مستندات و فیلمهای تکهتکه و ضبط شده بر روی گوشی ِ تلفن همراه میبینیم و از همان ابتدا، ما هم سفرمان را با مرتضی (ساعد سهیلی) و حنا (ساغر قناعت) آغاز میکنیم، سفر در سفر. دو جوان که از شهرستان راهی تهران شدهاند و سرخوش و شاداب هستند و بهنظر، عاشق.
هر که و هر چه هستند، خوش شانساند چون در راه، به آذرخش (آذرخش فراهانی) برمیخورند. جوانی همراه، مهربان و بامعرفت و متفاوت با مرتضی. میشود گفت مرتضی و آذرخش دقیقا نقطهی مقابل هم هستند. حرف سر ِ خصلتهای شهرستانی بودن و زیادی غیرت داشتن و اینها نیست، موضوع بر سر معرفت و یاوریست. زندگی آذرخش در حال نابودیست؛ ولی چون دست دوستی با مرتضی و حنا داده پای آن دو ایستاده و برعکس، مرتضی سعی میکند زرنگبازی در بیآورد و زرنگی را در فرار و دور زدن ِ آذرخش و بقیه میداند. به تقابل اخلاقی ِ دو مرد ِ جوان در داستان، با ظرافت پرداخته شده و نشاندهندهی نسلیست که یا زیادی رفیقباز است و یا تنها مصلحت خود را در نظر میگیرد. نسلی که شاید حد وسط ندارد و یا از این طرف بام افتاده و یا از آن طرف.
مالاریا فیلم ِ موبایل و بهتر بگویم دوربین است. دوربین فیلمبرداری و عکاسی که امروزه روی هر گوشی تلفن همراه وجود دارد و در طبقات پایین دست جامعه هم نفوذ کرده. روزگاری که دیگر جوجه رنگیها برایمان جذاب نیستند چون در فیلمهای آماتور دیدهایم که چقدر دردناک و وحشیانه رنگ میشوند، روزگاری که برای مچگیری، دوربین مدار بسته در همه جای خیابان و خانه میبندیم و روزگاری که قبل از خودکشی خیلی راحت فیلمبرداری میکنیم و در شبکههای اجتماعی به اشتراک میگذاریم؛ درست مانند آنچه که چند روز پیش در شهر اصفهان شاهدش بودیم و دو دختر نوجوان قبل از خودکشی، از خودشان فیلم گرفتند.
در پس ِ داستان دراماتیک مالاریا و همراه با گروه نوازندگان، تهران را میگردیم. از شلوغی و آلودگی شهر گرفته تا جوانانی گوشی بدست که منتظر هر اتفاقی هستند که در کوی و برزن بریزند و شادمانی کنند و صددرصد به نتیجه رسیدن توافق هستهای بین ایران و جامعهی جهانی، در صدر این شادمانیهاست. بله، تهران ِ شلوغ، زیباییهای خودش را هم دارد. موسیقی خیابانی، شور و نشاط، رستورانها و مغازههای رنگارنگ، درکه و دربند، شستن سلطان جنگل در وسط خیابان، تجربهی کمی عروس شدن و… اما در عین حال میآموزی که در این ابر شهر ِ پر از پارادوکس، اگر مکان برای زندگی و پول نداشته باشی، چطور شبت را صبح کنی و خودت را از شر مشکلاتش ـ البته تا حدودی ـ نجات دهی.
مالاریا جزو فیلمهاییست که فرم و محتوا در آن بهدرستی رعایت شده و هر دو همگام با هم پیش میروند و ذرهذره در وجود و ذهن بیننده رخنه میکنند، آرام و بیهیچ عجلهای. نابهسامانی و دردمندی در طول فیلم مشخص است و الکی خوشیهای موقت مرتضی و حنا هم بر آن دامن میزند. ما شاهد بخشی گذرا از زندگی نسلی هستیم که آرزوهای بزرگی دارند و دستهایی خالی و شرایطی که گاهی حتی همان آرزوها را هم از آنان میرباید و هنر و شوق و انگیزه را در نطفه خفه میکند.
از ویژگیهای آثار آقای شهبازی این است که ایشان خود را درگیر تمام کردن و به سرانجام رساندن داستان و تکتک پرسوناژها نمیکنند. ایشان مانند یک راوی بیطرف؛ اما دغدغهمند، هر آنچه را که دیده و شنیده و لمس کردهاند را برای مخاطب تصویر و او را بهدرستی وارد فضای قصهی خود میکنند. ایشان نمیخواهند دلیل ِ رفتار خانوادهی حنا یا همان مرضیه را توجیه کنند یا که علتش را توضیح دهند، بلکه فقط این ماجراهای به نظر ناتمام را بازگو میکنند و این نوع بازگویی ما را به این فکر میاندازد که آیا راوی میترسد از ادامه دادن و گفتن تمام و کمال ماوقع یا که نه، او میخواهد هرکدام از ما قضاوت و برداشت خودمان از داستان را داشته باشیم و ایشان فقط رسالت قصهگویی را به سرانجام برسانند و بیطرفانه برایمان از جوانانی بگویند ـ در این داستان بهخصوص ـ که یا آدمربایی را شوخی انگاشتهاند و یا هنوز بهدرستی درک نکردهاند که قدم در چه مسیری گذاردهاند و چه بازیای را آغاز کردهاند.
جوانانی که زندگی و مرگ را شوخی میگیرند و دو نفری به وسط یک دریاچه در ناحیهای دورافتاده و متروک میروند که خودکشی کردن را صحنهسازی کنند؛ غافل از اینکه کوچکترین اشتباه و غفلتی، ممکن است منجر به مرگ و نیستیشان شود.
پایان باز داستان با قایقی سرگردان که سرگشتگی و بیهدفی را به بهترین نحو ممکن نشان میدهد و این فکر که آیا حنا، میتوانست به مرتضی که نه حرفش حرف بود و نه قولش قول، اعتماد کند یا نه خاتمه میپذیرد و بیننده را متوجه مشکلاتی اساسی در جامعه و کشورمان میکند که اکثر بیپاسخ رها میشوند.
میزانسن دقیق، بازیهای خوب و طبیعی و فیلمبرداری ماهرانهی هومن بهمنش مخصوصا در سکانس فرار در چمدان که نفس را در سینه حبس و حس خفگی را القا میکند، فیلمی روان و باورپذیر را موجب شده که در بستر جامعهای تبدار روایت میشود. جامعهای که اصلیترین بنیان آن، یعنی خانواده، چندیست خیلی راحت به مرحلهی فروپاشی میرسد و قربانیان اصلی آن که فرزندان باشند، بیتوجه در همین جامعهی عفونی رها میشوند. خانوادهها و والدینی که چون پشهی آنوفل ثمرههای زندگیشان را نیش میزنند، آنان را درگیر درد و زخم میکنند و با بیرحمی و خودخواهی در جامعه رهایشان میکنند. طردشدگی و رهاشدگیای که روز به زور مضمنتر میشود، بسیار سریع سرایت میکند، با سرعت، منتشر میشود و فکری هم برای درمان آن در سرها نیست.
مالاریا، نام یک بیماری شناخته شده است و از ترکیب واژگان ایتالیایی “مالا ــ اریا” (mala-aria) گرفته شده که به معنی “هوای بد” است. اهمیت این بیماری به خاطر شیوع زیاد و مرگ و میر قابل توجه آناست. در زمان های دور تصور می کردند که عامل این بیماری، هوای بد و باتلاق ها هستند.
فیلم سینمایی “مالاریا“ ششمین تجربه کاری «پرویز شهبازی» در جایگاه کارگردانی است. همانطور که از نام فیلم بر می آید وی در فیلم جدیدش تأکید دارد که شخصیت های داستانش در هوای بد و مسموم نفس می کشند و در جستجوی هوایی تازه برای نفس کشیدن، چاره را در فرار از شهر و دیار خود می یابند. او مبارزه حداقلی با “مالاریا” را که به دلایل گوناگونی از جمله محدودیت منابع مالی و … در سطح جهانی نیز قابل ریشه کنی نیست؛ کنترل این بیماری ویرانگر می داند.
گر چه مهار بیماری مالاریا و به موازات آن نظارت و رسیدگی به معضلات جوانان به خودی خود، صحیح و منطقی به نظر می رسد؛ اما وقتی در کنار هجمه ای از دیالوگ های سطحی و شعارگونه هیچ روزنه امیدی در فیلم برای درمان این بیماری یافت نمی گردد و صرفاً با نگاهی تلخ و سیاه درمان حداقلی مطالبه می شود؛ فاصله “مالاریا” از حقیقت و انصاف آشکارا رخ می نماید. حتی انتخاب نام “مالاریا” برای داستانی با مضمونی اجتماعی، نشان از قصه ای تلخ دارد.
شروع فیلم ذهن بیننده را برای وقوع یک سری اتفاقات و تنش ها آماده می کند، اما متأسفانه نکته در خور توجهی ارائه نمی شود. با آنکه کارگردان در “مالاریا” می خواهد از کلان شهری بی رحم و پرهرج و مرج سخن بگوید؛ اما در خلق واقعیت های اجتماع و شخصیت های داستان توفیق چندانی نداشته است. البته فیلم با نمایش پلان بی رحمانه رنگ کردن جوجه های ماشینی و در جایی دیگر در سکانس خودنمایی شیر درنده در سطح شهر، یک جامعه ناامن و پر هرج و مرج را به درستی به تصویر کشید.
صحنه های مربوط به جشن خیابانی توافق هسته ای بیش از آنکه روزنه ای برای امید به آینده را نشان بدهد؛ طعنه ای به الکی خوش بودن جوانان امروزی محسوب می شود. دیالوگ “آذرخش” با این مضمون که « توافق هسته ای باعث بشه صاحب خونه با ما توافق کنه؛ خوبه» خود مهر تأییدی بر مورد مذکور است.
“مالاریا” از جوانان آسیب پذیر می گوید؛ از والدینی که فقط به آبروی خود می اندیشند و اساساً حرفی برای گفتن ندارند. هدف فیلم از به تصویر کشیدن صحنه اجرای اجباری موسیقی زنده خیابانی نیز تأکید بر عدم امکانات و بی پولی اغلب جوانان است. در سکانسی دیگر از “مالاریا” وقتی پای مشکلات گرفتن وام بانکی به میان می آید از اعتبار بیشتر قصاب و مرغ فروش نسبت به هنرمند و موزیسین صحبت می شود؛ اما در قالبی شعاری و سطحی که قطعاً نمی تواند تأثیر گذاری لازم را داشته باشد.
“مالاریا” یک فیلم پر لوکیشن و جاده ای با فیلمنامه ای پر عیب و نقص است که از منطق روایی قابل قبولی نیز برخوردار نیست. به طور مثال عکس العمل “حنا” که خانواده خود در شهرستان را رها کرده و تنها به پشتوانه “مرتضی” روانه کلان شهر تهران شده، در برابر ناپدید شدن “مرتضی” بیشتر به بی تفاوتی شباهت دارد تا نگرانی. در صحنه ای دیگر هم بعد از اینکه “حنا” با دشواری و استرس فراوان با مخفی شدن در جعبه Sound Box از خانه “آذرخش” خارج می شود، که از قضا این سکانس یکی از صحنه های نفس گیر و هیجان انگیز فیلم نیز محسوب می شود؛ به آرایشگاه می رود و با رضایت و خوشحالی مدل عروس می شود !!! و مواردی دیگر از این قبیل…
بازی بازیگران فیلم ــ به جز «آزاده نامداری» ــ در حدی قابل قبول است. “ساعد سهیلی” و “سحر قناعت” بازی نسبتاً خوبی را انجام داده اند. اما حضور آزاده نامداری همچون نقشی که ایفاء کرده، بی رمق و قابل حذف است. همچنین پوشش و نوع رفتار “حنا” و “مرتضی” دختر و پسر شهرستانی که از دیار خود گریخته اند؛ کاراکترهای باورپذیری برای مخاطب ایجاد نمی کند. به نظر می رسد دامن زدن به موضوع شهرستانی بودن آن دو صرفاً جهت برداشت سکانس منصرف شدن “مرتضی” از تصمیمش در بازگشت به شهرستان بود.
کارگردان ایده روایی و بصری هوشمندانه ای را برای فیلمش انتخاب کرده است. مخاطب با دیدن فیلم های ضبط شده موبایلی به روایتی از هم جدا و منقطع از واقعیت دست پیدا کرده که “شهبازی” این گسستگی را با ظرافتی زیبا به یک پیوستگی تبدیل می کند. همچنین فیلمبرداری متفاوت “مالاریا” هر چند که در سطحی متوسط باقی ماند؛ اما جزء نقاط قوت فیلم است.
در مجموع “مالاریا” یک فیلم نسبتاً ضعیف است که به واسطه دیالوگ های سطحی و شعارگونه نتوانست با مخاطبانش که اغلب جوان نیز هستند؛ ارتباط خوبی برقرار کند. کارگردان به بیان صرف معضلات اجتماعی پرداخته است و به صورت اغراق آمیزی فلاکت و دردمندی را به تصویر کشیده است. همچنانکه شخصیت های “مالاریا” برای بهتر شدن شرایط دست و پا می زنند؛ اما در نهایت اوضاع بهبود نمی یابد. امروزه در اکثر آثار سینمایی با طرح معضلات جامعه روبرو هستیم؛ اما متأسفانه اغلب فیلمسازان نسبت به این امر مهم که به اندازه معقول روی تلخی ها و مشکلات موجود در جامعه مانور دهند و در کنار این تلخی ها از امید و اتفاقات خوش آیند نیز حرفی به میان بیاورند؛ غافل اند. گر چه این حقیقت که اتفاقات تلخ و معضلات از درون همین جامعه بیرون می آید صحیح است؛ اما در نحوه پرداختن به مشکلات جامعه که بسیار ضروری نیز هست؛ حتماً باید چاره جویی کرد. نحوه نگارش و نشان دادن تلخی های موجود در جامعه از دل فیلمسازان بیرون می آید و این بر عهده آنان است که اجازه ندهند روایت داستانشان با سیاه نمایی همراه باشد. افراط در بیان اتفاقات ناگوار، قدم گذاشتن در مسیری دور از انصاف و عدل است و عدم توجه به این مهم جامعه را دچار افسردگی و بی اعتمادی می کند
.
منابع
http://anamnews.com/%D9%86%D9%82%D8%AF-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D9%85%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%A7-%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%B2-%D8%B4%D9%87%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C/
http://moviemag.ir/cinema/movie-reviews/iran/18918-%D9%86%D9%82%D8%AF-%D9%88-%D8%A8%D8%B1%D8%B1%D8%B3%DB%8C-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D9%85%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%A7
http://www.madomeh.com/site/news/news/5119.htm
http://www.naghdefarsi.com/iran-movie-review/19450-malaria.html
http://anthropologyandculture.com/fa/%D9%87%D9%86%D8%B1-%D9%88-%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D8%AA/3185-%D8%AC%D9%8E%D9%86%DB%8C%D9%86-%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D9%85%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%A7-%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%B2-%D8%B4%D9%87%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C
http://www.hengamehnahid.com/%D9%85%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%A7-%DB%B1%DB%B3%DB%B9%DB%B4/
http://simorghplus.ir/1396/06/27/%D9%86%D9%82%D8%AF-%D8%A8%D8%B1%D8%B1%D8%B3%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D9%85%D9%84-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D9%85%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%A7-%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%B2-%D8%B4%D9%87%D8%A8%D8%A7/