پناه جو
گارگین فتائی
خانه چهل متری
که هشت نفر در آن می لولند
و با تکه نانی شب را می گذرانند
کسی را نمی شناسی
نه زبانی می دانی
و نه اسم کوچه و خیابانی
با ود می اندیشی
به چه پناه آورده ام !
به زنده ماندن و نفس کشیدن !
به خرده پول و تکه نانی
که هچون سگها پیش رویم می گذارند !
به کسانی که خود را برتر از من می پندارند !
و دیگران را پست تر از خود !
به چه کسانی دل بسته ای /
به کسانی که چه راحت به رویت تفنگ می کشند !
به کسانی که از درد دلهایت
بر ضد خودت استفاده می کنند !
به که و به چه پناه آورده ای ؟
به کسانی که نمی دانند عشق چیست !
به پاک کردن چمن دیگران !
به پاک کردن دست شویی !
به شستن ظرف !
یا به پخش کردن غذا بر در این و آن !
آری
تو به زندگی پناه نیاورده ای
تو به مرگی تدریجی دل بسته ای
شاید هم اینها خوش بختی است
و تو معنای خوش بختی را اشتباه فهمیده ای