دخالت های بیجا
گارگین فتائی
بعضی وقتها فکر می کنی به نقطه آخر رسیده ای
نه راه پس داری نه راه پیش
هیچ کس هم تو را نمی فهمد
اطرافیانت انگار همگی با تو دعوا دارند
نزدیکان و آشنایانت چهار چشمی مواظب تو هستند
تمام کارهایت را زیر نظر دارند
به هر کجا که می روی
با هر کسی که حرف می زنی
همه حرکاتت را کنترل می کنند
و اسم این را گذاشته اند علاقه !
از صبح تا شب نصیحتت می کنند
گویی تمام کارهایت اشتباه است
/ خودشان قدیس هستند
دلت می خواهد سرت را محکم بکوبی به دیوار
با صدای بلند داد بزنی
هر چه در دستت است پرتاب کنی
و زندگی را نفرین کنی
خسته می شوی
سر درد و عصبانیتت اوج می گیرد
احساس بغض شدید می کنی
و در این حالت است
که حس می کنی تا چه حد تنهایی
چشمانت پر از اشک می شود
و با خود می گویی
کاش هرگز متولد نشده بودم