پنج شعر از فلضل نظری
هراس
رسيدهام به خدايی كه اقتباسي نيست
شريعتي كه در آن حكمها قياسي نيست
خدا كسي ست كه بايد به ديدنش بروي
خدا كسي كه از آن سخت ميهراسي نيست.
به «عيب پوشي » و « بخشايش» خدا سوگند
خطا نكردن ما غير ناسپاسي نيست
به فکر هیچ کسی جز خودت مباش ای دل
كه خودشناسي تو جز خدا شناسي نيست
دل از سياست اهل ريا بكن،خود باش
هواي مملكت عاشقان ، سياسي نيست
پلنگ سنگی
پلنگ سنگی دروازه های بسته شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
تفاوت های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم
مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازههای بسته شهرم
سرزنش
تا از تو هم آزرده شوم سرزنشم کن
آه این منم ای آینه! کم سرزنشم کن
آن روز که من دل به سر زلف تو بستم
دل سرزنشم کرد، تو هم سرزنشم کن
ای حسرت عمری که به هر حال هدر شد
در بیش و کم شادی و غم سرزنشم کن
یک عمر نفس پشت نفس با تو دویدم
اینبار قدم روی قدم سرزنشم کن
من سایهی پنهان شده در پشت غبارم
آه این منم ای آینه کم سرزنشم کن
آن مغرور
من خود دلم از مهر تو لرزید ,وگرنه
تیرم به خطا می رود اما به هدر,نه!
دل خون شده وصلم و لب های تو سرخ است
سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر ,نه
با هرکه توانسته کنا آمده دنیا
با اهل هنر؟آری! با اهل نظر ؟نه!
بد خلقم و بد عهد زبانبازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟
یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک بار دگر ,بار دگر, بار دگر .....نه!
تفاوت
پس شاخههاي ياس و مريم فرق دارند
آري! اگر بسيار اگر كم فرق دارند
شادم تصور ميكني وقتي نداني
لبخندهاي شادي و غم فرق دارند
برعكس ميگردم طواف خانهات را
ديوانهها آدم به آدم فرق دارند
من با يقين كافر، جهان با شك مسلمان
با اين حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم كشتة عشقت نظر كن
پروانههاي مرده با هم فرق دارند
جواهرخانه
كبرياي توبه را بشكن پشيماني بس است
از جواهرخانه خالي نگهباني بس است
ترس جاي عشق جولان داد و شك جاي يقين
آبروداري كن اي زاهد مسلماني بس است
خلق دلسنگاند و من آيينه با خود ميبرم
بشكنيدم دوستان دشنام پنهاني بس است
يوسف از تعبير خواب مصريان دلسرد شد
هفتصد سال است ميبارد! فراواني بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس ميدهيم
ديگر انساني نخواهد بود قرباني بس است
بر سر خوان تو تنها كفر نعمت ميكنيم
سفرهات را جمع كن اي عشق مهماني بس است!