اسیرغم
گارگین فتائی
روزها می گذرند و او بزرگ تر می شود
به مدرسه و دانشگاه می رود
سپس جذب محیط کار می شود
اما همیشه غمگین است
به عروسی می رود
همگی شادی می کنند
اما غم دست از سر او برنمی دارد
یک روز را می گذراند
همه حرف می زنند و او نیز پاسخ می دهد
اما وقتی به رخت خواب می رود
حس می کند چیزی جز اندوه نصیبش نشده است
زندگی همچنان می گذرد
خیلیها را می بیند که ظاهری ارام دارند
و لبخندی بر لب
و گویا از گذران زندگی راضیند
اما او از هیچ چیز راضی نیست
زیرا اندوه با او عجین شده است
خنده اش نمی گیرد
اگر هم می خندد از ته دل نیست
لبخند از لبانش محو شده است
با دوستانش اوقاتی می گذراند
سربه سرشان می گذارد
اما چیزی که او را شاد سازد پیدا نمی کند
در انبوه جمعیت احساس تنهایی و اندوه می کند
به راستی که چرا او تا این حد غمگین است!؟