آن روز لعنتی
گارگین فتائی
ای کاش برخی از روزها نبودند
ای کاش می توانستم از روی برخی روزها بپرم
از آن روز لعنتی
که ای کاش هیچ گاه نمی آمد
و این روز همان روزی بود که عشق ، زیر پا گذاشته شد
روزی که ثمره ای نداشت
جز دل شکستگی
تو برای من معنایی عمیق داشتی
آنگاه که صدایت را می شنیدم
همیشه روحم احساس درمان میکرد
در لحظات دل تنگی
در لحظاتی که اشکهای غم از چشمانم جاری میشد
در لحظات تنهایی و بغض
تنها محرم دلم تو بودی
تنها تو در کنارم بودی
اگر زندگی را منهای تو می کردم
چیزی از آن نمی ماند
اما دریغا و افسوس که آن روز لعنتی فرا رسید
روزی که نفهمیدم بر سرم چه امد
روز تلخ جدایی
امان از دست زبان
زبانی که سخنها می آفریند
و این سخنها عشق را به حدایی مبدل می سازند
و تنها با یک حرف
حرفی از روی کبر و غرور
حرفی از روی جهالت و ناراحتی
حرفی از روی قدرناشناسی
لحظات شیرین را به کام دل تلخ می سازد
حقا که انسان موجود حقیری است!
وقتی بهترین چیزها و نزدیک ترین کسانش را از دست می دهد
حسرت آن را بر دل می کشد
اما وقتی آنها را نزد خود دارد
ذره ای به فکر آنها نیست
من اکنون حسرت تو را دارم
تویی که دلت از من دور است
در گذشته دلت چنان به من نزدیک بود که دل هیچ کس به نزدیکی دل تو نبود
از نزدیک هم نزدیک تر!
اما اکنون دلت از من دور است
آنچنان دور که گویی فرسنگها بین ما فاصله است
تویی که با رفتنت کام شیرین دلم را تلخ ساختی
قلبت شکسته و چشمانت اشک الود است
تویی که واقعی ترین عشق را نثارم کردی
ولی من آن همه بی ریایی را باور نکردم
تویی که زبانت همیشه شیرین و لبانت همیشه خندان بود
تویی که با قلبی پاک
هر گونه احساست را به من می گفتی
با دور شدنت
هر روز بیشتر از قبل می شکنم
قلبم دو پاره شده است
نزد من بیا تا دوباره جان گیرم
دوباره احساس عشق و تازگی کنم
نزد من ای تا دوباره زندگی کنم