گرجیهای ایران: اقلیتی کمآشنا
در آغوش خاک، بر شانههای باد
زینب یوسلیانی
دوهفته نامه "هویس"شماره 153
http://farsi.hooys.com/?p=1344
اغلب اینگونه آغاز میشود:
ـ یوسلیانی؟! اسم جاییه؟ بر وزن مودیلیانی! ایتالیاییه؟ یعنی چی؟ ارمنی هستین؟
ـ نه! من گرجی هستم.
عدهی بسیار کمی از ایرانیها درباره هموطنان گرجیشان میدانند.
ـ گرجستان به دنیا آمدی؟!
ـ نه ! من و چندین نسل از اجدادم در ایران به دنیا آمدهایم…
آنها نمیدانند آمدن گرجیان به ایران مربوط به این دههها و این سده نیست؛ به سالهای آغاز پادشاهی صفویه باز میگردد. به دلایل مختلف و اغلب طی حملات صفویان به گرجستان، عدهای از گرجیان به ایران کوچانده و در مازندران، فارس، قزوین و بیشترشان در اصفهان ساکن میشوند. بسیاری از آنها به دربار صفویه راه یافتند و موجب خدمات شایانی به ایران شدند. و گرچه یادگاری چون سی وسه پل (به تعداد سی و سه حرفِ زبان گرجی) همچنان با نام بانی گرجیاش «الهوردی خان» یاد میشود بسیاری از ایرانیان اگر بشنوند بسیاری از شاهان صفوی و مشاهیری چون ملکالشعرا بهار و نیما یوشیج یک رگ گرجی داشتهاند احتمالا شگفتزده خواهند شد. اطلاعات شان از ارتباط ایران و گرجستان هم در نهایت به «گرجستان جزء ایران بوده» محدود میشود.
گرجیان ایران، از آن زمان تا امروز که بیشترشان در شهر فریدونشهر (۱۴۰کیلومتریِ غرب اصفهان) زندگی میکنند سرگذشت پر فرازونشیبی داشتهاند که شاید مهمترین بخش آن جنگی بود که در کوهی به نام «سیخه» رخ داد. بعد از زوال افشاریان، مردم فریدونشهر، که آن زمان سوپلی خوانده میشد، ظاهرا به بهانه امتناعشان از پرداخت مالیات به کریمخان زند مورد حملهی سپاه او قرار گرفتند. پس از چندین روز مقاومت و کشته شدن بسیاری از مردان و زنان گرجی و ویرانی شهرشان سوپلی، و سوزانده شدن تمامی مزارع و باغهایشان ـ به عقیدهی تقریبا تمام گرجیان فریدونشهرـ بازماندگان مجبور شدند دین خود را تغییر دهند.
شگفتانگیز است که با وجود تمام این مشکلات، از میان تمامی گرجیان ایران فقط و فقط مردم سوپلی بودند که زبانشان را از یاد نبردند. حتی هنوز هم با این که مدرسه گرجیزبان در ایران نیست کودکان گرجیِ فریدونشهر قبل از یاد گرفتن فارسی، به گرجی زبان باز میکنند. تمام گرجیهای فریدونشهر به زبانشان علاقه دارند، برای یادگیری خط گرجی تلاش میکنند و برای زنده نگاه داشتنش در ایران کنگره ی بزرگداشت زبان و ادب گرجی را برگزار میکنند. گویی علاقه به اصالت گرجی در علاقهشان به زبان گرجی متجلی شده است. زبان، حافظ هویت آنهاست، و حلقهایست که آنها را به هم و به ریشههایشان، و به سرزمینی که از آن آمدهاند پیوند میزند.
با این حال حفظ زبان متأسفانه منجر به ارتباط پایدار با فرهنگ و هنر نشد. شاید به جز علاقه به شعرای گرجی زبان، امروزه از آن همه فرهنگ دیرینه گرجستان ـ رقص و موسیقی و اپرا و تآترـ تقریبا هیچ نشانی میان گرجیهای ایران دیده نمیشود.
حتی فرهنگ فولکلور آنها هم مثل هر خردهفرهنگ دیگر در دل فرهنگ غالب، در گذر زمان به فراموشی سپرده شد. امروزه مردم فریدونشهر کموبیش مانند دیگر مردمان ایرانیِ مسلمان زندگی میکنند؛ با آداب و رسومی نسبتا مشابه در نوع پوشش و لباس، و شیوه ازدواج و آیینهای عروسی و عزا.
با وجود این تغییراتِ تدریجی یا اجباری، علاقه به سرزمین نیاکان و اشتیاق سفر به آن همواره در دل گرجی ها زنده مانده است. گاهی میان حرفهای قدیمیها خاطرات یا نکتههایی مثل این میشنوم: «پدرم در بچگی با جد بزرگ که از گرجستان آمده بود عکس گرفته بود» و میفهمم با وجود شرایط دشوارِ سفر در گذشته، ارتباط با گرجستان و حتی بازگشت به آن همیشه برقرار بوده. و به ویژه بعد از سال ۲۰۰۴ در پی سفر میخاییل ساکاشویلی، رئیسجمهور وقت گرجستان، به فریدونشهر و حرفهای وی درباره «بازگشت» که با استقبال مردم فریدونشهر مواجه شد، موج تازهای از سفرهای گرجیان به گرجستان آغازشد.
میتوانم بگویم همهی گرجیها به دیدار گرجستان مشتاق هستند، اما احتمال ماندن و شروع زندگی تازهای در گرجستان بیشتر در مورد جوانترها وجود دارد که هنوز در ایران زندگیشان را پایهریزی نکردهاند. جوانهایی از دوستان و اقوامم به گرجستان مهاجرت کرده و پس از تکمیل زبان وارد دانشگاه یا مشغول به کار شدهاند، آنها هر سال تابستان به ایران سفر میکنند و هر بار ممکن است کسی از بستگان شان هم در بازگشت همراهشان شود…
با تمام اینها، من مثل تمام دخترهای ایرانی بزرگ شدهام و زندگی میکنم. اما شاید عده بسیار کمی از این دختران تا این اندازه از سرگذشتشان باخبرند. و شاید هیچ کدام احساس تعلق به دو سرزمین، دو ملت و دو فرهنگِ ظاهرا متفاوت را تجربه نمیکنند؛ احساس لذتبخش تعلق به دو گسترهی متفاوت فرهنگی، و همزمانیِ علاقهام به فرهنگ غربی ـ مسیحیِ گرجستان، و دلبستگیام به فرهنگ شرقی ـ اسلامیِ ایران . و لذت کشف شباهتهای عمیق که تفاوتهای ظاهری را ناچیز جلوه میدهد، احساس پیوند با عدهی بیشتری از مردم دنیا، و دوست داشتنِ دو سرزمین.
زمانی که به این سیر و سرگذشت فکر میکنم، به ریشه داشتن در جایی و بارآمدن در جایی دیگر، زندگیمان را شبیه قاصدکی میبینم که ریشهاش در آغوش خاک است و گلپرهایش بر شانههای باد، در سفر به چهار سوی جهان.