داستان: دریا
کاترین یعقوبی
دوهفته نامه "هویس"شماره ۱۵۹
http://farsi.hooys.com/?p=1595
یادم می آید وقتی اول راهنمایی را تمام کردم از طرف مدرسه کاتولیکی «عالیشان» بچه ها را به صورت گروهی به مدت ده روز به شمال و اردوگاه «هایگاشن» می بردند. پسرها در یک گروه و دخترها هم در گروهی دیگر. یک چیزهایی در مورد هایگاشن و اردوی شمال شنیده بودم، اما نمی دانستم چه گونه است و چه شرایطی دارد. مادرم از چند نفر پرس و جو کرد و قرار شد مرا ثبت نام کند. هایگاشن به زبان ارمنی یعنی ساختمان ارامنه و جایی بود در استان مازندران، شهرستان نور، و در امتداد دریا. مکانی متعلق به کلیسای کاتولیکی که امکانات تفریحی و گردشی زیادی داشت و فقط مخصوص اقلیت های دینی بود. کلیسا داشت و روزهای یک شنبه مراسم عشای ربانی انجام می شد. برای اردو بچه های ۱۲سال تا ۱۶سال را ثبت نام می کردند و البته همه از مدارس و محله های ارمنی نشین بودند. از خیلی بچه ها شنیده بودم که جای بزرگ و قشنگی است و خیلی از آدم های پولدار آن جا ویلاهای بزرگ خصوصی دارند و تمام تابستان را با خانواده خود آن جا می مانند.
تا آن موقع شمال نرفته بودم و دریا را ندیده بودم. یادم می آید وقتی صحبت ثبت نام من شد مادرم با خنده ای غمگین خوشحال شد که می تواند حداقل مرا به اردو بفرستد تا دریا را از نزدیک ببینم. اولین بار بود که از خانواده ام ده روز جدا می شدم و به مسافرت می رفتم. از یک طرف خوشحال بودم که می توانم دریا را ببینم و از طرفی دلهره تنهایی داشتم. البته چند نفر از دوستان و بچه های محل هم بودند، اما باز اضطراب داشتم.
مادرم با همسایه هایی که می خواستند بچه های شان را ثبت نام کنند ما را به دفتر مدرسه بردند و ثبت نام کردند. در تمام مدت در ذهن خودم هایگاشن را تصور می کردم و از گفته ها و تعریف های دوستانم که آن جا را دیده بودند در خیال خودم نقش می کشیدم.
بعد از شروع بیماری پدرم وضع مالی مان زیاد تعریفی نداشت. خرج و مخارج داروها از یک طرف و هزینه بستری شدن گاه و بی گاه پدرم در بیمارستان از طرف دیگر، تعادل زندگی مان را به هم زده بود. در آن سال ها با کمبود و نبود دارو، مادرم مجبور می شد هزینه ی گزافی بابت آن ها پرداخت کند و رنج و سختی زیادی را متحمل شود. اما با وجود همه ی تنگنای مالی، باز توانست بهترین وسایل مسافرتی را برایم آماده کند. یادم می آید یک جفت دمپایی انگشتی خریده بود که بندهای رنگی قشنگی داشت و یکی دو عدد بلوز و شلوار. مقداری هم پول برایم آماده کرد تا اگر چیزی خواستم برایم بخرم.
روز موعد فرا رسید.
قرار بود ساعت ۶صبح جلوی در مدرسه سوار اتوبوس شویم. چون پدرم ماشین نداشت قرار شد من و مادرم با ماشین همسایه مان که دخترش نارینه را می برد، برویم. با نارینه زیاد راحت نبودم اما باز خوشحال بودم که خیلی تنها نیستم. وقتی به در مدرسه رسیدیم یکی دوتا از دوستان صمیمی ام را دیدم که باعث خوشحالی بیشترم شد. مادرم تمام مدت توصیه می کرد که مثلا صندلی جلو و یا عقب اتوبوس ننشینم، زیاد داخل دریا نروم، مراقب وسایل و لوازم و پولم باشم، به حرف های مراقب و مربی گوش کنم… من آن قدر در عالم خودم بودم که اصلا متوجه صحبت هایش نبودم. وقتی به مدرسه رسیدیم خیلی از خانواده ها آمده بودند و اتوبوس ها منتظر حرکت بودند. از مادرم خداحافظی کردم و با دوستانم سوار اتوبوس شدم. هیجان زیادی داشتم. به کسی نگفته بودم بار اول است که می خواهم دریا را ببینم، برای همین زیاد حرف نمی زدم. از پشت شیشه اتوبوس برای مادرم دست تکان دادم. چهره غمگینش برای یک لحظه قلبم را نیش زد. اتوبوس حرکت کرد.
در تمام مدت، بچه ها داخل اتوبوس شعر می خواندند و می رقصیدند. خیلی ها را نمی شناختم. از صحبت های بعضی هاشان متوجه شدم بار دوم یا سوم است که به اردو می آیند.
بعد از چند ساعت، از صدای جیغ بچه ها متوجه شدم که نزدیک دریا هستیم. با خوشحالی از صندلی ام بلند شدم تا دریا را ببینم. واقعا برای اولین بار دیدنش هیجان دیگری داشت. آبی بود و بی انتها. خیلی زیبا بود. یک لحظه هم نمی توانستم چشم از آن بردارم. طوری خیره شده بودم که وقتی دریا از نظرم ناپدید شد تازه متوجه شدم که وارد محوطه هایگاشن شده ایم.
مربی ها و مراقب ها در پایین آوردن وسایل به بچه ها کمک کردند و آن ها را به طرف ساختمان اردوگاه هدایت کردند. من هم وسایلم را برداشتم و با دوستانم وارد شدیم. از پله ها بالا رفتیم و وارد راهرویی طولانی شدیم که در هر دو طرف اتاق هایی بزرگ و پرنور با تخت های یک و دو طبقه داشت. در هر اتاق نزدیک ۲۰تخت جا می گرفت. من تا به حال بالای طبقه دوم تخت خواب نخوابیده بودم برای همین طبقه دوم یک تخت را انتخاب کردم و یکی از دوستانم هم طبقه پایین را. اتاقی که تختم در آن بود رو به دریا بود و از این بابت خوشحال بودم. می خواستم تا آن جا که می توانم دریا را در نگاهم ذخیره کنم و برای مادر و خواهرم توضیح دهم.
برنامه های اردو خیلی جالب بود. صبح ها ساعت ۷بیدار باش. بعد از دست و رو شستن، ورزش صبحگاهی گروهی و صبحانه. بعد تا ساعت ۱۰آزاد باش و رسیدگی به کارهای شخصی و نظافت. ساعت ۱۰رفتن به دریا که البته اگر پرچم دریا سیاه بود یعنی هوا طوفانی ست و اگر سفید بود یعنی آرام است. ساعت ۱۲ناهار.از ساعت ۱تا ۴آزاد باش. ساعت ۵عصرانه و کارهای گروهی و ساعت ۸شام. ساعت ۹هم خاموشی و خواب. برنامه های سرگرم کننده ای بود.
بار اول که به سمت دریا رفتیم بهترین و فراموش نشدنی ترین روز زندگی ام بود. وقتی صدای دریا و برخورد موج های کوچک را با صخره ها شنیدم تمام بدنم کرخت شد. فقط ایستاده بودم و نگاه می کردم. فوق العاده بود. دریا از آن چیزی که در فیلم ها و عکس ها دیده بودم زیباتر و بزرگتر بود. در آن لحظه صدای موج ها بهترین موسیقی ای بود که می شنیدم. صدف های کوچک و بزرگ که در ساحل جمع شده بودند برایم تازگی داشت. هیچ صدایی جز برخورد موج ها بر ساحل و برخورد آب کف آلود دریا روی پاهایم حس نمی کردم. چه قدر دلم می خواست خانواده ام هم کنارم بودند. در تمام مدت روی شن های خیس نشسته بودم و از برخورد امواج با پاهایم لذت می بردم. وقتی وقت تمام شد انگاری داشتم از عزیزم جدا می شدم، بغض عجیبی در گلویم نشسته بود، نمی دانم برای چه غمگین بودم. با این که می دانستم فردا هم خواهیم آمد اما انگاری دلم را جا گذاشته بودم.
وقتی به اردوگاه برگشتیم وسایلم را مرتب کردم و به بالکن رفتم. اشتهایی برای خوردن ناهار نداشتم. تا عصری به هرجان کندنی بود تحمل کردم. اما موقع غروب آفتاب بغضی را که در گلویم داشتم رها کردم. هیچ کس در اتاق نبود. همه ی بچه ها به سالن اردوگاه رفته بودند و در حال تفریح بودند. اشک هایم سرازیر شدند. به نرده بالکن تکیه دادم و به دریا خیره شدم. همه ی غصه هایم یک جا حمله ور شدند. بیماری پدرم که در وجودش رخنه کرده و همچون غولی بی شاخ و دم او را از پای در می آورد، نداری مادرم، و از همه بدتر مَنی که ایستاده بودم و دریا را تماشا می کردم درحالی که خانواده ام دریا را ندیده بودند. اشک هایم فرصت نفس کشیدن نمی دادند و بغض در گلویم اذیتم می کرد. نگاه غمگین مادرم موقع خداحافظی لحظه ای از چشمم دور نمی شد. از خودم متنفر بودم. با خودم فکر می کردم چرا فقط از بچه ها ثبت نام می کردند؟ چرا از خانواده هایی که نمی توانستند به دریا بیایند ثبت نام نمی کنند؟ چرا باید مادر و خواهرم در خانه باشند و من این جا؟ چه طور می توانم این روزهای باقی مانده را تحمل کنم تا برگردم؟ چه طور می توانم یک احساس را برای آن ها تعریف کنم؟ چه گونه بزرگی و زیبایی دریا را برای شان توصیف کنم؟
اشک های لعنتی ام دست بردار نبودند و بالاخره فرمان هق هق را دادند.
سال ها از آن ماجرا می گذرد. بارها به دریا مسافرت کرده ام اما هرگز آن روزهای اردو را فراموش نکرده ام. با هر بار رفتن و دیدن دریا، با شنیدن صدای امواج، خاطره ی اشک ها و هق ِهقم تداعی می شود.