انگارهء دل
گارگین فتائی
در وادی سنگین دلان دل در شتاب افتاده است
در گیر و دارعاشقی انگاره ها بنهاده است
همگام با دل دادگان ، همراز با دلگشتگان
همرنگ اغیارم نشد تا دل به دل واداده است
افکار و ذهن و رزوگارم گشته در پابند عشق
ابن سر برای جان فشانی بهر عشق آماده است
بیزارم از حیران شدن در برزخ بی دلبری
دلبر که عین بستگی ، معشوق را ازاده است
دیوانه گشته قلب من در جستجوی دلبرش
از فرط هجرانش مدام بانگ عزا سر داده است
دوری او تلخ است لیکن یاد او شیرین بُوَد
با مهر رویش در دلم خود تا ابد جا داده است