اشعاری از پابلو نرودا
گرد اوری از گارگین فتائی
1: هوا را از من بگیر خندهات را نه !
هوا را از من بگیر خندهات را نه !
نان را از من بگیر، اگر میخواهی
هوا را از من بگیر، اما
خندهات را نه
گل سرخ را از من بگیر
سوسنی را که میکاری
آبی را که به ناگاه
در شادی تو رریز میکند
موجی ناگهانی از نقره را
که در تو میزاید
از پس نبردی سخت باز میگردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی
اما خندهات که رها میشود
و پروازکنان در آسمان مرا میجوید
تمامیدرهای زندگی را
به رویم میگشاید
عشق من، خنده تو
در تاریکترین لحظهها میشکند
و اگر دیدی، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری است
بخند، زیرا خنده تو
برای دستان من
شمشیری است آخته
خنده تو، در پاییز
در کناره دریا
موج کفآلودهاش را
باید برافرازد،
و در بهاران، عشق من
خنده ات را میخواهم
چون گلی که در انتظارش بودم
گل آبی، گلِ سرخِ
کشورم که مرا می خواند
بخند بر شب
بر روز، بر ماه
بخند بر پیچاپیچِ
خیابانهای جزیره، بر این پسر بچه کمرو
که دوستت دارد
اما آنگاه که چشم میگشایم و میبندم،
آنگاه که پاهایم میروند و باز میگردند
نان را، هوا را
روشنی را، بهار را
از من بگیر
اما خندهات را هرگز !
تا چشم از دنیا نبندم
2: تمام اصلهای حقوق بشر را خواندم
تمام اصلهای حقوق بشر را خواندم
و جای یک اصل را خالی یافتم
و اصل دیگری را به آن افزودم
عزیز من
اصل سی و یکم :
هرانسانی حق دارد هر کسی را که میخواهد دوست داشته باشد.
3: به آرامی آغاز به مردن میكنی
به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر سفر نكنی
اگر كتابی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نكنی
به آرامی آغاز به مردن میكنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند
به آرامي آغاز به مردن میكنی
اگر بردهی عادات خود شوی
اگرهميشه از يك راه تكراری بروی
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی
تو به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سركش
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامیدارند
و ضربان قلبت را تندتر ميكنند
دوری كنی
تو به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر هنگامی كه با شغلت، يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی
اگر ورای روياها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگيات
ورای مصلحتانديشی بروی
امروز زندگی را آغاز كن
امروز مخاطره كن
امروز كاری كن”
4:به کسي که دوستش داري
به کسي که دوستش داري بگو که چقدر بهش علاقه داري
و چقدر در زندگي براش ارزش قائل هستي
چون زماني که از دستش بدي
مهم نيست که چقدر بلند فرياد بزني
اون ديگر صدايت را نخواهد شنيد
4: به وقتي مي انديشم كه دوستم داشتي
به وقتي مي انديشم كه دوستم داشتي
به زماني كه رفت
و درد به جاي خالي اش نشست
پوستي ديگر بر اين استخوان ها پوشيده خواهد شد
و چشماني ديگر بهار را خواهد ديد
و آنگاه هيچ يك از آنها كه آزادي را به بند مي كشيدند
آنها كه ميان غبار ، معامله مي كردند
آن مقام هاي دولتي و تجار
هيچ يك
در حصار زنجيرشان قادر به حركت نخواهند بود
خدايان بي رحمي كه عينك آفتابي بر چشم زده اند
خواهند مرد
و هم حيوان هايي كه خود را به كتاب آذين بسته اند
و آنگاه خواهيم ديد
كه دانه گندم
بي گريستن هم مي تواند آراسته باشد
5: وقتي تو آوازم مي کني
وقتي تو مي خواني مرا
وقتي تو آوازم مي کني
صدايت
لايه اي از دانه روز برمي دارد
و پرندگان زمستاني
هم آوايت مي شوند
گوش دريا
پر است از زنگ و زنجير و زنجره
از موج و اوج و حضيض
و من
پرم از تو
وقتي تو آوازم مي کني
6: دوري
هنوز ترکت نکرده
در من ميآيي ، بلورين
لرزان
يا ناراحت ، از زخمي که بر تو زدهام
يا سرشار از عشقي که به تو دارم
چون زماني که چشم ميبندي بر
هديه زندگي که بيدرنگ به تو بخشيدهام
عشق من
ما همديگر را تشنه يافتيم
و سر کشيديم هر آنچه که آب بود و خون
ما همديگر را گرسنه يافتيم
و يکديگر را به دندان کشيديم
آنگونه که آتش ميکند
و زخم بر تنمان ميگذارد
اما در انتظار من بمان
شيريني خود را برايم نگهدار
من نيز به تو
گلسرخي خواهم داد
7: رنگ چشمان تو
رنگ چشمان تو
آه ! رنگ چشمان تو
اگر حتی به رنگ ماه نبودند
اگر حتی چونان بادی موافق
در هفته کهربایی ام وجود نمی داشتی
در این لحظه زرد
که خزان از میان تن تاک ها بالا می رود
من نیز
چون تاکی
تکیده بودم
آه ! ای عزیز ترین
وقتی تو هستی
همه چیز هست ، همه چیز
از ماسه ها تا زمان
از درخت تا باران
تا تو هستی
همه چیز هست
تا
من باشم .
8: چه دل نگراني
چه دل نگراني ، گاه
وقتي که با مني
و من پيروز تر و سر افراز تر از ديگر مردان !
زيرا نمي داني
که در من است
پيروزي هزاران چهره اي که نمي تواني ببيني
هزاران پا و قلبي که با من راه سپرده اند
نمي داني که اين ، من نيستم
(( من )) ي وجود ندارد .
من تنها نقشي ام از آنان که با من مي روند
که من قوي ترم
زيرا در خود
نه زندگي کوچک خود
بل تمامي آن زندگي ها را دارم
و همچنان پيش مي روم
زيرا هزاران چشم دارم
با سنگيني صخره اي فرود مي آيم
زيرا هزاران دست دارم
و صداي من در ساحل تمامي سرزمين هاست
زيرا صداي آن هايي را دارم
که نتوانستند سخن بگويند
نتوانستند آواز بخوانند
وامروز با دهاني نغمه سر مي دهند
که تو را مي بوسد .
9: با من بيا
با من بيا
مگو کجا
تنها
بامن بيا
با من بيا تا درد ، تا زخم
با من بيا تا نشانت دهم
عشقم را آغاز از کجاست
با من بيا
با من بيا تا خوني از لبم چکيد
تا خوني که از سکوتم
تا مرگ
با من بيا تا دوباره به نوشداروي تو
روئينه
جاني تازه بگيرم
تا شرابي باشي
که عشقي را سيراب مي کند
با من بيا تا طعم آتش را دوباره احساس کنم
آتشي از خون و ميخک
آتشي از عشق و شراب
10: من سکوت می خواهم
اکنون آنان مرا آسوده می گذارند.
اکنون آنان به غیبتِ من خو می کنند.
می خواهم چشمانم را ببندم.
تنها پنج چیز آرزو می کنم؛
پنج معیار گزیده.
نخست عشقِ جاودانه.
دوم دیدار پاییز.
نمی توانم به بودن ادامه دهم ،
بی برگ هایی که می رقصند و
برخاک فرو می افتند.
سوم زمستان پرهیبت
بارانی که دوست می داشتم،
نوازشِ آتش،
در سرمای خشن.
چهارم، تابستان
که چون هندوانه ای فربه است.
و پنجم، چشمان تو
ماتیلدا !
عشق گرانمایه ی من
بدون چشمانت نخواهم خُفت.
جز در نگاهت، وجود نخواهم داشت.
به خاطرِ تو در بهار دست می بَرَم
تا با چشمانت در پیِ من آیی.
دوستان!
تمامی آرزوی من همین است.
کمی بیش از هیچ، نزدیک به همه چیز.
اکنون اگر بخواهند، می توانند بروند.
من چندان زیسته ام که آنان
روزی به ناگزیر
باید فراموشم کنند.
ونامم را از روی تخته سیاه پاک کنند.
قلبم از پای نیفتادنی بود.
اما به خاطر آن که خواهان خاموشی ام
هرگز میندیشید که می خواهم بمیرم.
خلاف این درست است
می خواهم زندگی کنم.
باشم،
و به بودن ادامه دهم.
اما من نخواهم بود، اگر در درون من
دانه از جوانه زدن باز ایستد.
نخست جوانه ها که،
که از زمین سر بیرون می کنند
تا به روشنایی دست یابند.
مگر نه اینکه زمین مادر، تاریک است؟
و ژرف، در اندرونم،
من تاریکم؟
من آن چاهم که در آب آن
شب، ستاره هایش را به جای می گذارد
و تک و تنها
از میان کشتزاران، راه خود را دنبال می گیرد.
به خاطر این همه زیستن است
که می خواهم این همه زندگی کنم.
هرگز صدای خود را بدین روشنی نیافته ام
هرگز چنین،
از بوسه ها غنی نبوده ام.
اکنون به سان همیشه، زود است
روشنایی گریزان،
به فوجِ زنبوران مهاجر ماننده است.
مرا با روز تنها بگذارید
من رخصت زادن می خواهم.
منابع
http://www.beytoote.com/art/song/poetrypablo-neruda.html
http://negahivayadi.blogfa.com/cat-52.aspx
http://www.goodreads.com/quotes/103295
http://ghambarak.blogfa.com/tag/%D9%BE%D8%A7%D8%A8%D9%84%D9%88-%D9%86%D8%B1%D9%88%D8%AF%D8%A7
http://farazaminiam.blogfa.com/post-241.aspx
http://n-poems.blogsky.com/category/cat-27
http://just-poem.blogfa.com/category/82
http://sarapoem.persiangig.com/link7/t42.htm