شش داستانک
1: فاصله
استادي از شاگردانش پرسيد چرا ما وقتي عصباني هستيم داد مي زنيم؟
چرا مردم هنگامي که خشمگين هستند صدايشان را بلند مي کنند و سر هم داد مي کشند؟
شاگردان فکر کردند و يکي از انها گفت چون در ان لحظه ارامش و خونسردي مان را از دست مي دهيم.
استاد پرسيد اين که ارامش مان را از دست مي دهيم درست است اما چرا با وجودي که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد مي زنيم؟
شاگردان هر کدام جواب هايي دادند اما پاسخ هاي هيچ کدام استاد را راضي نکرد.
سرانجام او چنين توضيح داد
هنگامي که دو نفر از دست يکديگر عصباني هستند قلب هايشان از يکديگر فاصله مي گيرد.انها براي اين که فاصله را جبران کنند مجبورند داد بزنند.
هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد اين فاصله بيشتر است و انها بايد صدايشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسيد هنگامي که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقي مي افتد؟ا
نها سر هم داد نمي زنند بلکه به ارامي با هم صحبت مي کنند.چرا؟
چون قلب هايشان خيلي به هم نزديک است و فاصله قلب هايشان بسيار کم است.
استاد ادامه داد هنگامي که عشق شان به يکديگر بيشتر شد چه اتفاقي مي افتد؟
انها حتي حرف معمولي هم با هم نمي زنند و فقط در گوش هم نجوامي کنند و عشق شان باز هم به يکديگر بيشتر مي شود.سرانجام حتي از نجوا کردن هم بي نياز مي شوند و فقط به يکديگر نگاه مي کنند.اين هنگامي است که ديگر هيچ فاصله اي بين قلب هاي انها باقي نمانده باشد
2:جهاني اينگونه ام ارزوست
ﺗﻮﺭﯾﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺳﭙﺎﻧﯿﺎ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒﮐﺮﺩ :
ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﺍﺳﭙﺎﻧﯿﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺷﺪﻡﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩﻡ . ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪﻣﻨﺘﻈﺮ ﺳﻔﺎﺭﺷﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎﺑﻮﺩﻧﺪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻭﺗﺎ ﭼﺎﯾﯽ ﻭ ﯾﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ
ﯾﮑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ.
ﺍﺯ ﻧﻮﻉ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺭ ﺣﯿﺮﺕ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ . ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﭘﯿﺸﺨﺪﻣﺖ ﯾﮏ ﺑﺮﮔﻪ ﮐﻮﭼﮏ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﭼﺎﯼ ﻭ ﯾﺎﻗﻬﻮﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﮑﻪﺩﯾﻮﺍﺭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﮔﻪ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻤﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥﻓﮑﺮ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﭼﯿﺴﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﯾﻌﻨﯽﭼﻪ؟
ﺩﺭ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻏﻮﻃﻪ ﻭﺭ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﻓﻘﯿﺮ ﻭ ﮊﻧﺪﻩ ﭘﻮﺷﯽ ﻭﺍﺭﺩﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ"
ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﯽ ﺯﺣﻤﺖ ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺏ ﺩﯾﻮﺍﺭ"
ﻭ ﭘﯿﺸﺨﺪﻣﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻏﺬﻫﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺯﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭘﻮﻟﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ.
جهاني اينگونه ام ارزوست
3: چنگیز بر مزار کورش
ﮔﻮﯾﻨﺪ :
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺴﺨﯿﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﻐﻮﻟﻬﺎ، ﺭﻭﺯﯼ ﭼﻨﮕﯿﺰ ﻣﻐﻮﻝ ﺳﺮﺁﺭﺍﻣﮕﺎﻩ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻃﻌﻨﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ
"ﺑﺮﺁﻭﺭ ﺳﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻭ ﺗﻮﺭﺍﻥ ﺑﺒﯿﻦ
.ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﻟﯿﺮﺍﻥ ﻭ ﺷﯿﺮﺍﻥﺑﺒﯿﻦ" !!!!
ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺍﮔﺮ ﮐﻮﺭﻭﺵﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ !
ﯾﮏ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﺭﻭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﭼﻨﮕﯿﺰ ﻭﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ، ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽﮔﻔﺖ :
ﭼﻮ ﺑﯿﺸﻪ ﺗﻬﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﺍﺯ ﻧﺮّﻩ ﺷﯿﺮ
ﺷﻐﺎﻻﻥ ﺩﺭﺁﯾﻨﺪ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻟﯿﺮ
4: صداقت
دويست و پنجاه سال پيش از ميلاددر چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواجگرفت.
با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پير قصرماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری
نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا.
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ،
اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم.
روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت :
به هر يک از شما دانه ای میدهم،
کسی که بتواند در عرض شش ماه زيباترين گل را برای من بياورد...
ملکه آينده چين می شود.
دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياری صحبت کرد و راهگلکاری را به او آموختند،اما بی نتيجه بود ، گلی نروييد .
روز ملاقات فرا رسيد ،
دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيارزيبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسيد.
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد
دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلیسبز نشده است.
شاهزاده توضيح داد :
اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رساندهکه او را سزاوار همسری امپراتور مي کند :
گل صداقت...
همه دانه هایی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!!!
5: من که او را می شناسم
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: “باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه”
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد پیرمرد با اندوه !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است......
6: تغییر نگرش
گاهی به نگاهت نگاه کن....انیشتین میگفت : آنچه در مغزتان میگذرد، جهانتان را میآفریند....استفان کاوی احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که میگوید: اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان میخواهد قدمهای کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگیتان ایجاد کنید باید نگرشها و برداشتهایتان را عوض کنید .
او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموستر میکند:« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچههایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچههایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب میکردند. یکی از بچهها با صدای بلند گریه میکرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن میکشید و خلاصه اعصاب همهمان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمیآورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچههایتان واقعاً دارند همه را آزار میدهند. شما نمیخواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد میافتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمیگردیم که همسرم، مادر همین بچهها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است.. من واقعاً گیجم و نمیدانم باید به این بچهها چه بگویم. نمیدانم که خودم باید چه کار کنم و … و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»
استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره میپرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمیبینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه میدهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمیدانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و….
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور میتواند تا این اندازه بیملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب میخواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .»
« حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض میشود. کلید یا راه حل هر مسئلهای این است که به شیشههای عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازهای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است.