خواندنیها
رفاه و آرامش
روزی روزگاری پادشاهی در یونان بیمار شد. او چنان سخت بیمار بود که پزشکان گفتند امیدی نیست و او زنده نخواهد ماند. بنابراین وزیران و مردمی که او را دوست داشتند بسیار نگران شدند. درست در همانوقت عارفی دانا وارد شهر شد و کسی گفت که می گویند این مرد دانا بیماران را معالجه می کند. آنان نزد عارف رفتند و او آمد. لحظه ای که وارد قصر شد به شاه گفت آیا دیوانه شده ای؟ این که بیماری نیست و علاجی ساده دارد. باید بالاپوش مردی را که در این شهر زندگی می کند و هم در رفاه است و هم آرامش دارد بیاورند و تو باید آن را بپوشی آنوقت سالم و تندرست خواهی شد. وزیران دویدند... در آن شهر مردم زیادی بودند که در رفاه زندگی می کردند آنان تمام شهر را خانه به خانه جستجو کردند و گفتند ما بالاپوش کسی را نیاز داریم که هم مرفه باشد و هم در آرامش... اما مردم مرفه گفتند ما حاضریم زندگیمان را بدهیم، یک بالاپوش که چیزی نیست اگر شاه سالم شود ما آماده ایم همه چیزمان را بدهیم اما بالاپوش ما کار نخواهد کرد زیرا ما در رفاه هستیم اما آرامش نداریم. وزیران صبح فکر کرده بودند این درمان بسیار آسان است ولی تا عصر دریافتند که درمانی بسیار دشوار است و در واقع یافتن چنین بالاپوشی غیرممکن است. نزدیک غروب بود در بیرون شهر، در کنار رودخانه شخصی روی تخته سنگی نشسته بود و فلوت می زد. نوای او چنان خوش آهنگ بود و چنان آرامشی در آن موج می زد که یکی از وزیران گفت بگذارید از این آخرین نفر بپرسیم شاید او آرامش داشته باشد. دیگر هوا تاریک شده بود آنان نزد او رفتند و گفتند صدای فلوت تو و نوایی که می نوازی چنان سرشار از خوشی و آرامش است که می خواهیم از تو سؤالی بپرسیم. شاه بیمار است و ما به بالاپوش مردی نیاز داریم که هم آرامش داشته باشد و هم در رفاه باشد. مرد گفت من حاضرم جانم را بدهم ولی خوب نگاه کنید من بالاپوشی ندارم آنان از نزدیک نگاه کردند شب شده بود و مردی که فلوت می نواخت عریان بود.
پس شاه نتوانست نجات پیدا کند، زیرا مردی که آرامش داشت مرفه نبود و آنان که در رفاه بودند آرامش نداشتند. به همین ترتیب، این دنیا را نیز نمی توان نجات داد زیرا فرهنگ هایی که صاحب آرامش هستند رفاه ندارند و فرهنگ هایی که مرفه هستند حتی در مورد آرامش فکر هم نمی کنند. آن شاه مرد. بشریت نیز خواهد مرد. درمانی که بشریت نیاز دارد همان است که آن شاه نیاز داشت. ما هم به بالاپوش نیاز داریم و هم به آرامش. تاکنون، آرمان های ما ناقص بوده اند. تاکنون ما به انسان به روشی بسیار ناقص نگاه کرده ایم و عادتا به افراط و تفریط کشیده شده ایم. بزرگترین بیماری ذهن انسان، رفتن به سوی افراط و تفریط است.
.
.
.
احساس
گاهی باید احساس نکنی، تا احساست کنند!
گاهی باید کسی باشی که نیستی، تا کسی که بودی باشی!
گاهی باید چشم ها را بست، تا تو را ببینند!
گاهی باید خوابید، تا شاید بیدارت کنند!
گاهی باید رفت، تا بودنت احساس شود
.
.
.
فقر چیست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
(حتما بخونید)
.
.
.
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
دوتا ﺍﻟﻨﮕﻮ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ دوتا ﺩﻧﺪﻭﻥ ﺧﺮﺍﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻫﻨﺖ.
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ:
ﺭﻭﮊ ﻟﺒﺖ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﻧﺦ ﺩﻧﺪﻭﻧﺖ ﺗﻤﻮﻡ بشه.
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺱ ﻓﺨﺮﯼ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻭ ﺯﻥ ﺻﯿﻐﻪ ﺍﯼ ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻄﯿﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺣﻔﻆ ﺑﺎﺷﯽ ﺍﻣﺎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﻧﺪﻭﻧﯽ.
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﺑﺮﯾﺰﯼ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻤﯿﺰﯼ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﻬﺎﯼ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﯽ.
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺗﻮﻣﺎﻧﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺸﯽ ﻭ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻧﮑﻨﯽ.
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﺩﻡ ﺍﺯ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺳﯽ ﺑﺰﻧﯽ ﻭﻟﯽ ، ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﺍﺕ ﺟﺮأﺕ ﻧﮑﻨﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺳﺖ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻪ ﮐﻪ ”ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻗﺎﺏ ﻋﮑﺲ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﺕ ﺭﻭ ﺷﮑﺴﺘﻪ”..
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﻭﺭﺯﺵ ﻧﮑﻨﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻨﺎﺳﺐ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻭ ﺩﺍﺭﻭ ﮐﻤﮏ
ﺑﮕﯿﺮﯼ.
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﺩﺭ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻓﺮﺍﻏﺘﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥ ﭼﺮﺑﯽ ﻫﺎﯼ ﺑﺪﻧﺖ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﯽ.
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺕ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﺨﭽﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﻪ.
ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﮐﻤﮑﻪ، ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺖ ﺭﻭ ﺩﺭﺑﯿﺎﺭﯼ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻓﯿﻠﻢ ﻭ ﻋﮑﺲ ﺑﮕﯿﺮﯼ.
.
.
.
بیانی دیگر
اکنون دیگر "در دسترس"بودنت مهم نیست چون دیگر نه "مشترک"هستی و نه "مورد نظر" ...!
هوا سرد است اما نگران نباش سرما نمیخورم ، کلاهی که سرم گذاشتی تا گردنم را پوشانده...!
هرکس ک سراغت را میگیرد ، نمیگویم وجود نداری ، میگویم وجودش را نداشتی...!
فکر نکن تو فوق العاده بوده ای ، قطع به یقین من کم توقع بوده ام...!
حالا هم که اتفاقی نیفتاده ، حادثه ی بین ما ، فقط يک زد و خورد ساده بوده ! تو جا زدی ، من جا خوردم....!
زمانی "نبودنت"همه هستی مرا نابود میکرد ولی حالا "بودنت".......!
میشود که نباشی؟؟؟
راستی!!
سلام مرا به وجدانت برسان...البته اگر بیدار بود
.
.
.
فهم احساس
اگر کسی احساست را نفهمید مهم نیست؛
سرت را بالا بگیر و لبخند بزن!
فهمیدن احساس
کار هر آدمی نیست
احمد شاملو
.
.
.
مرگ
اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه
گفت: پدر يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتني ام!
گفتم: يعني چي؟
گفت: دارم ميميرم
گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گل ماليد سرش
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی
سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم
بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم
ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم
گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم
مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم
الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم
حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو قبول ميکنه؟
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه
آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن نه. پرسیدم خارج چي؟ و باز جواب
دادند نه!
خلاصه پدر ما رفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟
باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد....
.
.
.
به سلامتی
توی یه جمعی یه پیرمردی خواست سلامتی بده گفت :
می خورم به سلامتی 2 بوسه !!
بعد همه خندیدن و هم همه شد و پرسیدن حالا بگو کدوم 2 بوسه ؟!!
گفت :
اولیش اون بوسه ای كه مادر بر گونه بچه تازه متولد شده ميزنه و بچه نمی فهمه !
دومیش اون بوسه ای که بچه بر گونه مادر فوت شدش ميزنه و مادرش متوجه نمیشه
.
.
.
جزیره مادربزرگ
مادربزرگم یه جزیره داشت
چیز با ارزشی توش نبود ، در عرض 1ساعت میتونستی کل جزیره رو بگردی ، ولی واسه ما مثل بهشت بود.
یه تابستون رفتیم به دیدنش و دیدیم که جزیره پر شده از موش.
با یه قایق ماهیگیری اومده بودند و خودشون رو با نارگیل سیر میکردن.
خوب حالا چطور میشه از شر موش ها توی یه جزیره خلاص شد...مادر بزرگم اینو بهم یاد داد.
ما یه بشکه نفتی رو داخل زمین چال کردیم و نارگیل ها رو طوری چیدیم که اونها رو به سمت بشکه هدایت کنه. پس وقتی اونها میخواستن که نارگیل بخورند میافتادن توی بشکه.
و بعد از یک ماه ، همه موش ها گیر افتادن.
ولی بعدش چیکار میکنی...بشکه رو میندازی تو اقیانوس؟ میسوزونش؟ نه
فقط رهاش میکنی ، و موش ها کم کم گرسنه شدن ، و یکی بعد از دیگری اونها شروع کردن به خوردن همدیگه ، تا زمانی که فقط دوتا ازونا باقی میمونه....دو بازمانده.
و بعدش چی میشه؟ اونها رو میکشی؟ نه
اونها رو میگیری و رهاشون میکنی بین درختها....حالا دیگه اونها نارگیل نمیخورند...اونها فقط موش میخورند...تو طبیعتشون رو تغییر دادی
"دو بازمانده .. !"
رائول سیلوا