سه دیدگاه
من در محیطی زندگي ميکنم که وقتي کسي مي ميرد ميگويند راحت شد ...؟؟؟
به راستي مگر ما چگونه زندگي ميکنيم که با مرگ راحت ميشويم؟
* ما امروزه خانه هاي بزرگتر ، اما خانواده هاي کوچکتر داريم ؛
مدارک تحصيلي بالاتر ، اما درک عمومي پائينتر داريم
آگاهي بيشتر ، اما قدرت تشخيص کمتر داريم؛
بدون ملاحظه ايٌام را مي گذرانيم ، خيلي کم مي خنديم ;
خيلي تند رانندگي مي کنيم ، خيلي زود عصباني مي شويم ؛
تا ديروقت بيدار مي مانيم ، خيلي خسته از خواب بر مي خيزيم ؛
خيلي کم مطالعه مي کنيم ؛
و خيلي زياد دروغ مي گوئيم ؛
زندگي ساختن را ياد گرفته ايم اما زندگي کردن را نه ؛
ما ساختمانهاي بلندتر داريم اما طبع کوتاهتر ؛
بيشتر خرج مي کنيم اما کمتر داريم ، بيشتر مي خريم ، اما کمتر لذت مي بريم ؛
ما تا ماه رفته و برگشته ايم اما قادر نيستيم براي ملاقات عزيزي از يک سوي خيابان به آن سو برويم ؛
فضاي بيرون را فتح کرده ايم ، اما فضاي درون را نه ؛
بيشتر برنامه ميريزيم اما کمتر به انجام مي رسانيم؛
عجله کردن را آموخته ايم و نه صبر کردن را
مگر بيشتر از يک بار در زندگى فرصت داریم,,,؟
آرزوی زندگی کردن دارم براتون...
وقتي كه بي محابا قطار مي كردي
قافيه ها را و من در پس نگاه تو گرفتارشدم،
گذر زمان را در وجودت خلاصه كرده ام
آنگاه به آينده نامعلوم
و گرفتار ناگامي و سختي سال هاي دور از تو
و هنور گرفتار آن دوستت دارم
بي هيچ انتظار كه شايد دروغي بيش باشد
زيرا دوست داشتن
بزرگترين موهبت الهي كه با ياد تو،
فكركردن نفس كشيدن در هواي تو،
ديدن تو و زندگي كه در تو نهادينه شد.
من و زندگيم در حيطه آن نگاه پراز شراره گرفتارش گشتم.
من تحولي نو در جريان يك آغاز بودم
همانجا كه من در وجودت پديدار شدم
و در پيشگاه تو
با قالب نو
و كالبدي كه از جسم رهــا
و پرواز روح بسوي تو آفريده شد
هر زمان كه در تلخي و نبودنت گرفتارم
و چسان شب هاي بي شماري
خود را در اتاقم كه روزانه اي بي نور حبس نمودم
و اشك ها ريختم
كه كنون كجايي تا ببيني حال خرابم
كه شايد تنها چاره اش
ستيز با خود و مهارش
بي انصاف توميداني كه طعم تنهايي چه سخت است
دريغ كه آنسان گفتي جهان از چشم هاي تو شروع ميشود
و در امتداد آشفتگي هايت به باد مي رود
ﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﯾﮑﯽ برای ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﯾﻪ "ﮐﻠﻢ "ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ.
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺮﮔﺶ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻪ، ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﺯﯾﺮﺵ ﯾﻪ ﺑﺮﮒ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﺴﺖ
ﻭ ﺯﯾﺮ ﺍﻭﻥ ﺑﺮﮒ ﯾﻪ ﺑﺮﮒ ﺩﯾﮕﻪ ﻭ ... ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﮕﻪ :
"ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻬﻤﯿﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮐﺎﺩﻭ ﭘﯿﭽﺶ ﮐﺮﺩﻥ؟"
ﺗﺎ ﺗﻬﺶ ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺮﮔﻬﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻪ
ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺗﻮﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺮﮔﻬﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻧﺸﺪﻩ...
ﺩاﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻠﻢ ﻫﺴﺘﺶ.
ﻣﺎ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺪ ﻭﺭﻕ ﻣﻲ ﺯﻧﻴﻢ
ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪﻩ.
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺁنچیزی ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﮐﺶ ﮐﻨﯿﻢ ...
یک عمر باید بگذرد
تا بفهمیم بیشتر غصه هایی که خوردیم
نه خوردنی بود نه پوشیدنی،فقط دور ریختنی بود...!
و چقدر دیر می فهمیم که
زندگی همین روزهاییست که
منتظر گذشتنش هستیم ...!
زندگی کوتاه است...
زمان به سرعت می گذرد...
نه تکراری ...نه برگشتی ...
پس از هر لحظه ای که می آید
لذت ببرید ...