Quantcast
Channel: گارنی GARNI
Viewing all articles
Browse latest Browse all 9369

دو حکایت از حکایت های ارمنی

$
0
0

دو حکایت از حکایت های ارمنی

از کتاب قصه ها و افسانه های ارامنه

  جمع آوری حکایت ها: چارلز دانینگ

ترجمه: رویا سعیدی

http://farsi.hooys.com/?p=2577

.

  قدرت عشق

مردی جوان می خواست به زودی ازدواج کند که ناگهان مرگ بر او ظاهر شد و گفت:

ـ تو در روز عروسی‌ات خواهی مرد.

جوان از ترس خشکش زده بود و نمی‌توانست لب از لب باز کند و حرفی بزند. با دلی غمگین بی آن که بفهمد کجا می‌رود شروع به راه رفتن کرد. رفت و رفت تا به کوه بیله جان رسید. آن‌جا سر خود را بلند کرد و پیرمردی را دید. پیرمرد ریشی داشت سفید مثل برف و عصایی به دست گرفته بود و بر تختی بلند نشسته بود. چهره پیرمرد مثل خورشید می‌درخشید. همین که پسر را دید گفت:

ـ پسر جان چرا این‌طور رنگت پریده؟ کجا می‌روی؟

جوان جواب داد:

ـ از دست مرگ فرار می‌کنم. نمی‌دانید توی چه دردسری افتاده‌ام! پیرمرد لبخند تلخی بر لب آورد سرش را تکان داد و به ریش خود دستی کشید و گفت:

ـ هیچ کس از دست آن اسکلت بد ترکیب نمی‌تواند فرار کند، مطمئن باش! ولی یک چیزی بهت می‌گویم؛ ریش مرگ توی دست من است. من می‌توانم به او بگوییم که جان فلانی را بگیرد و جان فلانی را نگیرد، عمر فلانی را کوتاه کند و عمر فلانی را بلند.

ـ شما کی هستید؟

ـ به من می‌گویند زمان.

ـ زمان؟ اگر شما چنین قدرتی دارید من به پای‌تان می‌افتم و التماس می‌کنم که نجاتم دهید. می‌بینید که من خیلی جوانم، پر از شور و نشاط زندگی‌ام، چرا باید به این زودی بمیرم؟ مگر من با مرگ چه کرده‌ام؟ پیرمرد دلش به حال جوان سوخت و گفت:

ـ تا وقتی که تو این‌طور از مرگ می‌ترسی مجبوری فرار کنی و بی خانمان بمانی. اگر می‌خواهی نجات پیدا کنی صد قدم به سمت راست برو، می‌رسی به یک درخت آلو. در کنار درخت چاهی است که آب آن مثل اشک چشم زلال است. از آن آب کمی می‌نوشی. ترست از میان می‌رود و روح بردباری در جانت ریشه می‌گیرد. بعد به راه خودت برو. خدا با تو خواهد بود.

جوان دست پیرمرد را بوسید و از او دور شد. چاه آب را پیدا کرد و از آن نوشید. ترسش از میان رفت و روح بردباری در جانش ریشه کرد. جوان سپس به راه خود ادامه داد. رفت و رفت تا به شهری رسید که بر لب دریا ساخته شده بود. چند سال آن جا ماند و با زحمت و تلاش کمی پول جمع کرد و سپس به شهر خود برگشت. هنوز از آستانه در نگذشته بود و پدر و مادر خود را ندیده بود که مرگ ناگهان در پیش چشم او ظاهر شد و گفت:

ـ خوب پس از دست من فرار می‌کنی، بله؟ مگر کسی می‌تواند از دست من فرار کند؟ زمان مرگت فرا رسیده بیا می‌خواهم جانت را بگیرم!

در این لحظه مادر جوان میان مرگ و پسرش قرار گرفت و گفت:

ـ چرا می‌خواهی پسر مرا بکشی؟ اگر می‌خواهی جان کسی را بگیری جان مرا بگیر!

مرگ شروع کرد به گرفتن جان مادر. از پاهایش شروع کرد تا به گلویش رسید. پیرزن دیگر نتوانست طاقت بیاورد و فریاد کشید:

ـ کمک کمک! دارم می‌میرم!

مرگ دست از مادر برداشت.

در این لحظه پدر جلو آمد و گفت:

ـ ای مرگ پسر من را نکش. او نور چشمان من است! اگر می‌خواهی جان کسی را بگیری جان مرا بگیر!

مرگ به سراغ  پدر رفت. از زانوهایش شروع کرد تا به زبانش رسید. پدر دیگر طاقت نیاورد و گفت:

ـ پسرم کمکم کن! مرگ دارد جان مرا می‌گیرد که تو را نجات دهد!

مرگپیرمرد را رها کرد. جوان رو به مرگ کرد و گفت:

ـ من پدر و مادرم را سرزنش نمی‌کنم. چرا باید آن‌ها به خاطر من رنج بکشند؟ اما حالا که تو این‌قدر صبر کرده‌ای اجازه بده پیش نامزدم هم بروم. اگر او هم حاضر نشد به جای من بمیرد خودم با کمال میل جانم را تقدیم تو می‌کنم.

مرگ همراه با مرد جوان به خانه نامزد او رفت. دختر همین که نامزدش را دید قبل از این که مرگ بتواند کاری بکند خودش را به او رسانده و گرم در آغوشش گرفت. آن‌ها چنان در آغوش هم فرو رفته بودند که انگار یک روح و یک بدن بودند.

مرگ فریاد کشید:

ـ آهای! بس است من وقت ندارم. بگویید جان کدام‌تان را بگیرم؟ دختر پرسید:

ـ منظورت چیه؟ چه می خواهی؟

مرگ گفت:

ـ من آمده‌ام این‌جا که جان نامزدت را بگیرم.

دختر گفت :

ـ چی؟ جان نامزدم را؟ اگر می‌خواهی جان کسی را بگیری جان مرا بگیر!

مرگ شروع کرد به گرفتن جان دختر. از نوک انگشتان پایش شروع کرد تا رسید به ریشه موهایش. دختر در این‌جا فریاد کشید و گفت:

ـ چرا من را شکنجه میکنی؟ اگر می‌خواهی جانم را بگیری چرا یک‌دفعه نمی‌گیری خلاصم کنی؟ حالا اجازه بده یک بار دیگر نامزدم را ببوسم. بعدا هر کاری خواستی بکن!

مرگ ناگهان جان دختر را گرفت. ولی همین که از کار خود فارغ شد احساس کرد نمی‌تواند این زن و مرد جوان را فراموش کند. عشق و فداکاری زن او را متحیر کرده بود. دلش نرم شد و تصمیم گرفت جان او را به او بازگرداند. دختر زنده شد و مرگ آن‌ها را به حال خود گذاشت و رفت. مرد جوان و نامزدش از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدند. و جشن عروسی آن‌ها سه روز و سه شب طول کشید. بله آن‌ها با نیروی عشق به مراد دل‌شان رسیدند.

در شب عروسی سه سیب از آسمان به زمین افتاد یکی برای عروس یکی برای داماد و یکی هم برای آن پیرمرد ریش سفید که زنده بود و زنده است و تا آخر زمان زنده خواهد بود. این هم از قصه ما.

.

 

عروس ناقلا

زنی با مادر شوهرش در یک خانه زندگی می‌کرد. پیرزن یک کیسه بزرگ نخود در خانه داشت. اتفاقا این عروس خانم ما هم به نخود خیلی علاقه‌مند بود. یک روز مقداری از نخودها را دزدید و پنهانی آن‌ها را پخت و خورد. یک روز، دو روز، سه روز و بالاخره ده روز گذشت تا این که مادر شوهر به سراغ نخودها رفت و دید مقدارشان خیلی کم شده. با خود گفت: عجیب است! این کیسه قبلا پر بود، حالا نصفه شده! حتما کار عروسم است.

البته مادرشوهر پیرزنی بود که شیطان را هم درس می‌داد ولی عروسش از او هم زرنگ‌تر بود. عروس فورا فهمید که در ذهن مادر شوهرش چه می گذرد. با خود گفت: باید کاری بکنم، نباید بگذارم پیرزن به من شک کند.

چند روز گذشت. یک روز عروس داشت خانه را جارو می‌کرد که چشمش به یک دانه نخود افتاد که روی کف اتاق افتاده بود. آن را برداشت و رفت پیش مادر شوهرش و گفت:

 ـ مادر این چیه؟ تخم ذرت است یا هسته سیب؟ نه نه فکر کنم هسته توتون است!

 

وقتی مادر شوهر این را شنید بدگمانی‌اش به عروس از میان رفت.

با خود گفت: عجب زن کج خیالی هستم من! چطور توانستم به این دختر بدگمان شوم؟ او حتی نخود را نمی شناسد چطور ممکن است نخودها را دزدیده باشد؟

 

 

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 9369

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>