اتوپیا ( آرمان شهر)
کاش دنیا ین گونه بود
چه خوب می شد اگه همه یکدیگرو دوست بدارن
توی دلو بیرون بدن ، همدیگرو قال نزارن
باطن و ظاهر همه صاف بود و یکی می شد
بهشت موعود خدا ، تو دنیای خاکی می شد
چه خوب می شد بین ماها فاصله ای وجود نداشت
شرط و شروط عاشقی ، تو دلا دوری نمی کاشت
همه به هم احترام و ارزش و حرمت بزارن
حرف همو باور کنن ، خنده رو لبها بیارن
کینه رو از دل بچینن ، جاش محبت بکارن
به عشق راستین دلا ، حرمت و ارزش بزارن
چه خوب می شد حقارتا از سینه ها برده می شد
تفاوتا مینمون شکسته و خورده می شد
همه به هم کمک کنیم دستای هم رو بگیریم
همه به هم خوبی کنیم ، عیبای هم رو نبینیم
خوشبختی همو بخوایم ، حسادتو دور بریزیم
خسّتو از دل ببیرم ، با بدیها درستیزیم
اختلافا کنار می رفت قهر بازهم آشتی می شد
آرزوی آنچه رو که توی دلت کاشتی می شد
کلمهء دوسِت دارم عالی ترین واژه می شد
تنفر و حقارت هم پست ترین سوژه می شد
هر کسی اشتباه می کرد به زودی بخشیده می شد
شریک غمخوار همه ، یار ستم دیده می شد
غیبت و چاپلوسی نبود لجاجت زباله می شد
اعتقاد به همدیگه محکم و صد ساله می شد
مال من و مال تویی بین ماها وجود نداشت
فغیر و ناداری نبود فغر رنگ کبود نداشت
واژهء عشق ساده نبود هزار و یک معنی می شد
معشوق تحقیر نمی کرد حقارتا فانی می شد
اشک همه خنده می شد کدورتا شادی می شد
خرابی روح و تن هر کسی آبادی می شد
حسرت از گذشته ها توی دل کسی نبود
درد فراغ یار در عالم بی کسی نبود