حکایت حاکم و زن بیوه
وارطان آیگِکتسی مثل نویس و مبشر روحانی (اواخر سده 12 و اوایل سده 13 میلادی)
.
در شهری حاکمی سختگیر، ظالم و ستمگر فرمانروایی می کرد. زن بیوه ای نیز در همان شهر زندگی می کرد که حاکم از او مالیات می طلبید و آزارش می داد. زن بیوه برای حاکم دعای خیر می خواند و برایش عمر دراز و آسوده آرزو می کرد. رفتند و به حاکم خبر دادند که در قبال ستمهای تو زن بیوه برایت دعا می کند. حاکم نزد وی رفت و گفت:«من در حق تو خوبی نکرد ه ام، ای زن! چرا برای من دعا می کنی؟ زن بیوه جواب داد.« پدر تو آدم بدی بود، من نفرینش کرم و او مرد. به جای او تو بر تخت نشستی، ستمگرتر و سخت دل تر از او. اکنون از این واهمه دارم که تو بمیری و پسرت ستمگر تر از تو باشد».
*** در ارمنی ضرب المثلی با همین مضمون وجود دارد که می گوید. « تا نیاید آخری،به یاد نیاورند اولی را»