رنج حوا
از مجموعه داستانهای اولین هبوط گل یخ
نوشته آقای محمد خطیبی
چندی از داستانهای مجموعه ی اولین هبوط گل یخ را بخوانید. سبک نگارش ایشان به شکل معاصر و ساده یا مرسل است. همچنین از داستانهای مینی مالیستی به حساب می آید. زیرا که بشر امروز آنقدر زمان کم دارد که باید سریع مفاهیم را هنرمندانه و صریح به او فهماند. شاید فهماندن یک مضمون در چندین صفحه خیانتی در حق او و گرفتن وقتش باشد. برای همین هم به قول اقای کیارستمی رمانهایمان را باید بتوان با اس ام اس به دیگران فرستاد!
* رنج حوّا:
چشمانش را كه گشود ، خود را در آغوش مردي ديد كه نمي شناختش. كمي بعد متوجّه شد كه او، مرد است و تفاوت هايي ، حدّاقل در ظاهر، با خودش دارد. به او فهماندند كه نامش حوّا و براي آن كه آدم را از تنهايي در آورد به وجود آمده است. آدم تنها انتخاب ممكن براي حوّا بود. او كاملاً سنّتي به عقد آدم درآمد. پيش از اين حتّا يكبار هم آدم را نديده و حتّا عاشق شدن را تجربه هم نكرده بود، بلكه اوّلين تجربه عشق را مي ساخت ! نگاهش سراسر ترس بود. نمي دانست كه دقيقاً كجاست و آيا مكان ديگري غير از آنجا وجود دارد يا نه ! و از مرگ مي ترسيد. نمي دانست كه دقيقاً نابودي چيست؛ چون تا به حال نديده بود. ولي از تغيير ناگهاني و ويران شدن همه چيز مي ترسيد. موجودي نزديك او و آدم شد. حوا آن را نمي شناخت. موجودي شبيه به مار بود. صداي حيوان براي آدم آشنا آمد. آدم براي حوّا تعريف كرد كه پيش از آمدن تو همه موجودات عالم بر من سجده كردند و خداوند او را از نزديك شدن به آن درخت سيب منع كرده است. ناگهان مار آمد و سيبي را به آدم داد. آدم سيب را دو نيم كرد و نيمي از آن را به حوّا تعارف كرد. آدم گرم صحبت بود. براي همين كمي ديرتر از حوّا سيب خود را خورد. هنگامي كه سربرگرداندند ، ديدند ماری نيست. آدم رو به حوّا كرده و گفت : « شيطان بر من سجده نكرد و گفت مرا به سوي خودش مي كشاند ! » در همان لحظه بود كه حجابشان از بين رفت. از اين به بعد، حوا مي بايست نسل توليد كند و براي هر زايشي دردي به جان بخرد. كفّاره ی اين گناه ، درد حوّا بود و هبوط آدم. آدم به همراه همسرش از بهشت بيرون شد و به زمين هبوط كرد. آدم در گوشه اي از زمين بود و حوّا در گوشه اي ديگر. شب كه مي شد ، حوّا از ترس مي لرزيد. تاكنون تاريكي نديده بود. سرما او را اذيّت مي كرد و خارها و سنگ هاي زمين بدن لطيفش را آزرده مي ساخت. چندين بار مورد هجوم سگ ها و گرگ ها قرار گرفت، امّا عاقبت آن ها از صداي ناله هاي حوا فرار كردند. عجيب آن بود كه برگ ها هم نگاهي ديگر به حوا داشتند. همه او را گناهكار مي دانستند. شب كه حوّا سر بر زمين مي گذاشت، آرام زمزمه زمين را مي شنيد كه از خوابيدن گناهكاري بر روي خود، گله داشت. حوّا فهميد كه آن گناهكار ، خود اوست و همان لحظه آدم نيز گمان برد كه خطاكار حوّاست. در يكي از روزها، بالاخره حوّا بوي آدم را از دور تشخيص داد. امّا هنگامي كه آدم را پيدا كرد ، نگاه متفاوتي را در چشمان او ديد. نگاه جديدي كه حوّا خيال كردكه نگاه طلبكاري است به يك بدهكار ! آدم نزديك شد و گفت : « بالاخره پيدايم كردي ! » حوّا لبخندي تلخ زد و پيش رفت. چندي بعد ، نداي ملكوتي او را آمرزيده و مدّتي بعد از آن ، اوّلين ناله هاي زني آبستن در زمين به پا شد. آدم به شكار رفته بود كه حوّا از درد به خود مي پيچيد. هيچ قابله اي نبود كه به او در وضع حملش ياري برساند. او تنها بايد اشك مي ريخت و صبر مي كرد. اين احساس ، بارها و بارها به حوّا دست داد. آخرين بار ، زماني بود كه دستان قابيل را در دستان خود گرفت و از آن ها بوي هايبل را شنيد ! او اوّلين مادر بود ، اوّلين مادر مقتول و اوّلين مادر قاتل. اوّلين زن و اوّلين مادر پيامبر. امّا لقبي ديگر را نيز در سينه داشت كه هميشه براي آن اشك مي ريخت ؛ اوّلين گناهكار. هيچكس به او تسليتي نگفت. او نمي دانست كه از مرگ فرزندش ناراحت باشد يا از آزاد بودن فرزند قاتلش خوشحال ! سرانجام نيز در شبي نامعلوم و در ناكجايي ، آهسته آهسته مُرد. روحش از تني جدا شد كه از سال ها پيش خوني در آن جريان نيافت. تنها، به مقصدي مي رفت كه مي ترسيد آنجا، همه راز گناهش را بفهمند. او خود را خائن مي پنداشت.چون قبل از آن كه سيب از گلويش پائين برود ، آن را تُف كرده بود !!!