من دیگر کلاغ نوح نیستم
به مناسبت 26 مرداد سالگرد ورود آزادگان به کشور
وارتان داوتیان*)
.
http://alikonline.ir/fa/fa/news/social/item/1985-من-دیگر-کلاغ-نوح-نیستم
.
در غروب یک روز گرم تیر ماه روی نیمکت بوستان محله مان که آن را از آن خودم کرده بودم کلافه و خسته نشسته بودم.
برگ هایی که از شدت گرما تفتیده و در هم پیچیده و به شکل رقت انگیزی مچاله شده بودند، آرام-آرام و با ترنم موسیقی غمناکی که بی شباهت به صدای شکستن و خرد شدن برگ ها نبود، رقص کنان به زمین می ریختند.
تو گوئی همین بهار نبود که این برگ با تنی پرنیانی و با لطافت حریری نرم-نرمک از ساقه و ساقبرگ آرام-آرام سر به دنیای خارج نهاد.
راستش همین تغییرات فیزیکی برگ پرنیانی مرا واداشت که خود را در دریای استحاله غوطه ور سازم، اما به ناگاه بخود آمدم و بقیه تفکراتم را در جهان واقعی دنبال کردم.
قطعا این استحاله برای من نمی توانست عجیب و غیر قابل باور باشد، زیرا که از ابتدای جنگ تحمیلی و دفاع مقدس تجربه بسیار تلخ اینگونه استحاله ها و دگرگونی پیکر پاک شهدا را پشت سر گذاشته بودم. تجربه ای بسیار ناگوار و ثقیل که با گذشت حدود سی سال سنگینی آن را بر دوش هایم احساس می کنم و تلخی هر کدام از لحظه هایش همچون کابوسی سهمگین آرامشم را در روز، خوابم را در شب آشفته می سازد و تیک های عصبی به جای مانده روی صورتم آن روزها را با همه تلخی هایش جلوی چشمانم به تصویر می کشند....
این بوستان کوچک 3-4 هزار متری برایم آنقدر صمیمی و دلباز بود که آن را تیول پدری خود می پنداشتم. از هر درخت، گیاه، گل و شاخه های شمشادهای اطراف آن خاطره داشته و گاه ساعت ها با آنان صحبت می کردم. در واقع این مجموعه ماوای اوقات دلتنگی من بود.
اما امروز برای عقده گشایی نیامده بودم، بلکه بشارتی برای آنچه که هزاران نفر منتظر شنیدنش بودند.
در مدت ده سال گذشته، پس از یورش وجیحانه صدام به مرزهای میهن و آغاز جنگ تحمیلی، جوانان ارمنی کشور نیز طبیعتا برای دفاع از استقلال و تمامیت ارضی کشور روانه جبهه های جنگ شدند.
بنده در عین حالی که خبرنگار حوزه جنگ روزنامه ارمنی زبان آلیک بودم، از سوی شورای خلیفه گری ارامنه تهران نیز ماموریت یافتم تا شهدای ارمنی منتقل شده به ستاد معراج شهدا را پیدا کرده و موضوع را به خانواده هایشان اطلاع دهم. زجرآورترین ماموریتی که ممکن است به کسی واگذار شود، جدای از حاشیه های زجرآورتر آن....
الان که ده سال از روزی که خبر شهادت سرباز شهید ارمنی را به خانواده اش رساندم می گذرد، ناباورانه به اطرافم می نگرم که بی هیچ واکنشی رفتار نه چندان معقول مرا نظاره می کنند. برعکس ایام گذشته برگ های چروکیده درختان را چون پرنیان بر دست و صورتم می کشیدم و می بوئیدم. باد داغ امروز، همه چیز، حتی باد داغ بی موقع نیز خوش می نمود. امروز با افتخار می توانستم بر بالای بلندترین درخت بوستان می ایستادم و با صدای هر چه بلندتر فریاد می زدم که:
من دیگر کلاغ نوح نیستم. من مانند کبوتر کشتی نوح سبزه زندگی بر منقار، خبر زندگی و حیات را به گوش خانواده های سربازان می رسانم....
از چند روز قبل که خبر مبادله اسرای دو کشور از طریق محافل بین المللی رسانه ای شده بود، بنده نیز از سوی خلیفه گری ارامنه تهران جهت استقبال از آزادگان معرفی شدم. روزها و شب ها با در دست داشتن نام و نشان و آدرس سربازانی که از آنان هیچ خبری نبود به ساختمان ستاد رسیدگی به امور آزادگان می رفتم و با دیدن لیست های آزادگان آنچنان مشعوف می شدم که می خواستم همان ساعت به خانواده هایشان خبر دهم...
ولی گاهی عصر همان روز ماموران آنها را به خانواده هایشان تحویل می دادند.
از صبح روز بعد هر روز به ترمینال حجاج فرودگاه مهرآباد می رفتم و به اتفاق مسئولین آزادگان ایرانی را مورد استقبال قرار می دادیم. چند آزاده ارمنی را نیز خودم تحویل گرفته و به کلیسای مرکزی سرکیس مقدس که در آن گروه زیادی از ارامنه برای استقبال آزادگان گرد آمده بودند می بردم و مراسم مذهبی شکر گذاری در آنجا انجام می شد.
در گوشه ای از بوستان بر روی نیمکتی نشسته، و هنوز با دستم پرنیان تفتیده را می بوئیدم. ساعت ها در آنجا نشسته بودم و بی آنکه متوجه گذشت زمان شوم، در طول چند ساعت، ده سال ملال آور گذشته را یکی پس از دیگری مرور کردم. از تفحص پیکرهای پاک شهدا گرفته تا چهره سازی از برخی پیکرهای دلخراش .... و تا ورود آزادگان سرفراز و شرکت در مجالس شادی آنان.
در روز ورود اولین گروه آزادگان ارمنی در روزنامه ارمنی زبان آلیک مقاله ای نوشتم تحت عنوان: «من دیگر کلاغ نوح نیستم»، سپس در بالاترین نقطه بوستان ایستادم و با هر چه نیرو داشتم فریاد زدم: من دیگر کلاغ نوح نیستم.
من دیگر كلاغ نوح نیستم، اما همچنان چشم به راه ادموند بالایان، هراند هاکوپیان و ژرژ کشیش هارطونیان و دیگران هستم...