ابـله
هوهانس تومانیان
ترجمه: آراگاس سیمونیان
دوهفته نامه "هویس"شماره 219
23 تیر 1395
.
http://farsi.hooys.com/?p=2912
.
روزی روزگاری مرد فقیر و بیچارهای بود که هر چه قدر تلاش میکرد و سختی میکشید همان بیچاره و فقیری بود که بود. روزی از خواب بیدار شد و ناامید با خود گفت: باید بروم و بگردم تا خدا را پیدا کنم و ببینم کی از این فقر و فلاکت خلاص میشوم. بروم و برای خودم چیزی بخواهم.
در میان راه به گرگ نحیف و لاغری برخورد. گرگ پرسید:
– اوغور بهخیر داداش آدم. کجا میروی؟
مرد بیچاره جواب داد: پیش خدا. میروم خدا را پیدا کنم. دردی دارم که باید بگویم.
گرگ خواهش کرد: اگر پیش خدا میروی بگو گرگی گرسنه و لاغر هست که هر چه قدر دنبال غذا میگردد چیزی نصیبش نمیشود. بپرس تا کی باید گرسنه بماند؟ خلق میکنی چرا روزی نمیرسانی؟
مرد بیچاره قبول کرد و به راهش ادامه داد. زیاد رفت یا کم معلوم نیست. تا به دختری زیبا و جوان رسید.
دختر زیبا از او پرسید: کجا میروی برادر؟
– پیش خدا
دختر زیبا تمناکنان گفت: وقتی خدا را دیدی بگو دختری اینچنینی هست، زیبا، سالم و ثروتمند اما نمیتواند خوشحال باشد، خوشبختی را حس کند و غمگین است. چارهی او چیست؟
– میگویم.
مسافر قبول کرد و به راهش ادامه داد. رفت تا به درختی رسید که کنار آب روییده بود اما خشک و بیبرگ مانده بود.
درخت خشک از او پرسید: ای عابر کجا؟
– پیش خدا میروم.
درخت خشک از او خواهش کرد: پس کمی صبر کن دو سه حرفی هم من دارم. به خدا بگو این چه رازی است که من کنار آبی چنین روان و صاف روییدهام اما پاییز و بهار خشک و بیبرگ میمانم؟ کی میشود من هم سبز شوم و بار و برگی بگیرم؟
مرد بیچاره این را هم شنید و به راهش ادامه داد. آنقدر رفت تا خدا را پیدا کرد. خدا زیر صخرهای بلند تکیه داده بود و در هیبت مردی پیر و خردمند نشسته بود.
– روز بهخیر خداوند. این را گفت و روبروی خدا ایستاد.
خداوند جوابش را داد: خوش آمدی. چه میخواهی؟
– من میخواهم که همهی انسانها را یکسان ببینی. یکی را مسکین نکنی و دیگری را کامیاب. من خودم خیلی کار میکنم و بسیار سختی میکشم اما باز هم نمیتوانم با شکمی سیر بخوابم اما خیلیها نصف من هم کار نمیکنند و در ثروت و آسایش و راحتی زندگی میکنند.
– برو، تو دیگر ثروتمند خواهی شد. بختت را باز کردم. برو از زندگی لذت ببر.
– خداوند چیز دیگری هم برای گفتن دارم.
و خواهشهای گرگ گرسنه و دختر زیبا و درخت خشک را به خدا گفت. خدا هم به همهی خواهشها جواب داد و مرد فقیر تشکر کرد و از همان راهی که آمده بود برگشت. در راه برگشت به درخت خشک رسید.
درخت از مرد فقیر پرسید: خداوند برای من چه گفت؟
– میان ریشههایت کوزهی طلایی گیر کرده و تا آن را بیرون نیاوری ریشههایت به خاک نمیرسند و تو سبز نمیشوی.
– پس تو کجا میروی؟ بیا و این طلاها را بیرون بیاور. هم به نفع توست هم به نفع من. تو ثروتمند میشوی و من سبز میشوم.
مرد فقیر جواب داد: نه من وقت ندارم. عجله دارم. خداوند بخت مرا باز کرد و من باید دنبال اقبالم بروم و لذت زندگی را بچشم. تو کس دیگری را پیدا کن.
این را گفت و رفت.
کمی آنطرفتر دختر زیبا او را دید و راهش را برید.
دختر از او پرسید: سلام، چه خبری برایم داری؟
– تو باید برای خودت شوهری انتخاب کنی. مردی خوب و صمیمی را پیدا کن و با او ازدواج کن. آن وقت دیگر غمگین نخواهی شد و خوشحال و خوشبخت زندگی خواهی کرد.
دختر زیبا از او خواهش کرد: خب بیا و با من ازدواج کن و مرا خوشبخت کن.
– نه من وقت ازدواج با تو را ندارم. خدا بخت مرا باز کرده و من باید سراغ اقبالم بروم و از زندگی لذت ببرم.
این را گفت و با عجله راهی شد.
در میان راه گرگ لاغر و گرسنه منتظرش بود. همین که مرد را دید دوان خودش را به او رساند و از او پرسید: هان؟ خدا چه گفت؟
– آخ برادر در راه رفتن پیش خدا بعد از تو دختر زیبا و درخت خشک و بیبرگی را هم دیدم. دختر زیبا خواست که از خدا بپرسم چرا نمیتواند خوشحال باشد. درخت هم پرسید که چرا بهار و پاییز خشک مانده است. من هم از خدا پرسیدم و خدا گفت به دختر بگو برای خودش شوهری خوب پیدا کند و آن وقت خوشبخت میشود. برای درخت هم گفت که طلایی میان ریشههایش گیر کرده باید آن را دربیاورد تا ریشههایش به خاک برسد و سبز شود. من هم جوابهای خدا را برایشان تعریف کردم. درخت گفت بیا و طلاها را بیرون بیاور و بردار. دختر زیبا هم گفت من تو را به عنوان شوهر انتخاب میکنم. من هم گفتم نه. من نمیتوانم. خداوند به من بخت و اقبال عطا کرده و من باید بروم از زندگی لذت ببرم.
گرگ گرسنه از مرد بیچاره پرسید: و برای من چه؟ خدا برای من چه گفت؟
– و اما برای تو. تو گرسنه میگردی تا ابلهی را پیدا کنی. او را میخوری و سیر میشوی.
– دیگر از تو ابلهتر از کجا گیر بیاورم و بخورمش؟
این را گفت و ابله فقیر را خورد.