یک آمریکائی ، سیاه پوست ، کاتولیک و دورگه بودن
نوشته Alfred J. Guillaume, Jr
ترجمه گارگین فتائی
.
من یک آمریکائی هستم یک سیاه پوست یک کاتولیک رمی و یک دورگه. این چیزی است که من شصت و دو سال است خود را با آن توصیف می کنم . به عنوان یک نوجوان در جنوب بزرگ شدم و باور داشتم که من متفاوت هستم و آینه تصویر یک آمریکائی را از من نشان نمی دهد . جنوب نژادپرست می خواست من باور کنم که پست هستم . کلیسای کاتولیک به من یاد داد که همه مردم با هم برابر هستند . دو رگه بودنم مرا با آمریکائیهای بومی ، اروپائیان و آفریقائیان پیوندی خاص داد. این تصویر مختلطی است از آنچه که من هستم . من آنچه را که هستم دوست دارم و نمی توانم چیز دیگری به جز آن تصور کنم .
من یک امریکائی هستم . در نیوارلئان لوئیزیانا متولد شدم جائی که زیبائی و غیر محلی بودن آن ، آن را اروپائی ترین شهر آمریکا می سازد. بومیان آن را "راحت بزرگ Big Easy"می نامند . در اصل نیوارلئان جائی بوده است که اوقات خوش ، موسیقی لذت بخش ، غذا و جشن ارائه می دهد . در سال 2005 توفان کاترینا ان شهر زیبای آمریکائی را ویران ساخت و مردمی را که میراث فرهنگی آنها ریشه در تبار اروپایی ، آفریقایی و بومی آمریکائی را داشت پراکنده ساخت . امروزه اثرات نیوارلئان در تجدید حیات همسایگیها و سنتهای کهنسالی نظیر ماردی گراس Mardi Grasو همه سنتهای روزانه ومراسم جاز jazz funeralsقابل رویت است .
من یک آمریکائی آفریقائی تبار ( سیاه پوست ) هستم . در طول عمرم تنها مردم با تبار آفریقائی بوده اند که رنگین پوست ، سیاه ، کاکاسیاه و اصطلاحات گوناگون خفت آوری که به طور کامل آنها را رد می کند نامیده شده اند .من از اینکه سیاه متولد شده ام افتخار می کنم . مردم من بهای گزافی از طریق کار و زحمت برای ساختن آمریکا پرداخت کرده ند . بخششهای ابتکاری بی مانند آنها به فرهنگ آمریکائی شکل داد.
من یک کاتولیک هستم . گمان می کردم همه کاتولیک هستند تا اینکه به مدرسه رفتم و یاد گرفتم که پروتستانها هم وجود دارند .راهبه ها به من و همکلاسیهایم ن یاد دادند که برای آنها و سایر غیرکاتولیکها دعا کنم . بخش بزرگی از ارزشهای من بوسیله ایمان مذهبیم شکل گرفتند . به عنوان یک کودک من آروزی کشیش شدن را داشتم و والدینم را در سن دوازده سالگی برای درس کشیشی در نیویورگ ترک کردم و اولین سفر طولانی خود را با ترن همراه با پنج شاگرد دیگر از زادگاهم شروع کردم .
من یک دورگه ام . دودمان من به آفریقا ، اروپا و بومیان آمریکا می رسد . کلمه دورگه برای تعریف اروپائیانی که به امریکا آمدند به کار می رود اما این کلمه به سیاهان آمریکا هم اطلاق می شود یعنی افراد نیمه سیاهی که تبارشان می تواند به آفریقا و نیز اروپا برسد . این میراث من است . زبان اول والدین مادریم فرانسه و Creoleیعنی فرانسه آمیخته بود . من افسوس می خورم که من و خواهر و برادرانم هرگز این زبان را یاد نگرفتیم . ما در شهر زندگی می کردیم در حالی که این زبان در نواحی روستائی تلکم میشد . مادرم آن را می فهمید اما هرگز با آن با ما صحبت نمی کرد . انگلیسی محاوره ای رایج مهم بود مخصوصاً بدون اینکه آمیخته با لهجه ای باشد که طنین بارزی از بومیان آمریکائی لوئیزیانای جنبوی باشد . من با یک لهجه محلی حرف می زدم . از لحاظ پدری تبار من به سرخ پوستان هائوما Houma Indiansمی رسد . تصویر مادربزرگ مادربزرگم از دارائیهای قیمتی خانوادگی است .
من در جنوب نژادپرست رشد کردم . والدینم ما را از نژادپرستی حفظ می کردند . تعلیم و تربیت و مذهب ما از ما حمایت می کردند . ما در هماسیگی طبقه متوسط زندگی می کردیم که در آن یک مدرسه ابتدائی کاتولیک که از سوی گروهی از راهبه های سیاه پوست اداره میشد به نام "خواهران خانواده مقدس e Holy Family Sisters"حضور داشت . این مرسه به کلیسای کاتولیک سیاهان راه داشت . ما در گروه دنیای کاتولیکی سیاه و دورگه خودمان زندگی می کردیم . به خاطر تمام حمایتهایی که اجتماع دورگه ها از ما به عمل می آورد به نظر می رسید که این نژاد پرستی و جداسازی روی ما اثر نگذاشته بود . این مساله نبود تا اینکه من به سن نوجوانی شانزده سالگی رسیدم و از تاثیرات غیر انسانی نژادپرستی آگاهی کامل حاصل کردم .
انجمن دورگه ها نمی توانست به طور کامل ما را از تعصبات نژادی جداسازد . من به یاد دارم که همراه مادر بزرگ مادریم در بخش دورگه های اتوبوس نشسته بودیم پشت علامت "تنها دو رگه ها"که یک فرد سفید پوست تابلو را جا به جا کرده و آن را پشت سر ما گذاشت .او رو به روی ما ایستاد و ما صندلیمان را برای او ترک کردیم . من فواره های آب جداگانه ، ورودیهای جداگانه رستوران ، زمین های بازی جداگانه و مدرسه ها و کلیساهای جداگانه را به یاد می آورم .سیاهان در پاساژها و سایر مغازه ها کارهای پست داشتند . فروشنده ها و روسا همگی سفید بودند . من روزی را به یاد می آورم که پدرم مرا همراه خود به اداره پست برد یعنی جائی که او کار می کرد .پشت میزها و پیشخوانها تنها سفید پوستها بودند من از پدرم خواستم که اداره اش را به من نشان دهد .
اولین خاطره من از اینکه سیاه بودن به معنی پست بودن است یک صبح هنگامی که در مدرسه قدم می زدم رخ داد . در جنوب نژادپرست تنها کودکان سفید با اتوبوس به مدرسه می آمدند . یک نوجوان سفید همسن من از پنجره زردرنگ مدرسه به سمت بیرون فریاد زد "هی کاکاسیاه"وقتی من داستان را برای خاله ام بازگوکردم جوابش به من این بود "عزیزم تو یک پسر خوشگل کاکاسیاهی " از آن زمان به بعد من لذت خاصی از این کلمه می برم .
با وجود اینکه پیام نژادپرستی منفور و مقهور بود اما والدینم به من و چهار برادر و خواهرم یاد دادند که هرگز در برابر سفیدپوستها احساس پستی نکنم . ما هرگز در خانهء خود درباره سفیدها کلمه اهانت آمیزی نمی شنیدیم . به جای فکر کردن در مورد اینکه سفید پوستها برترند ما با این فکر رشد کردیم که ما خاص هستیم . ما آمریکائی بودیم و نه تنها دو رگه بلکه بومی و کاتولیک . پدرم در تکرار این حرف که هر کدام از ما یک گوهر گرانبهاست لذت می برد . ما پنج گوهر قیمتی خیره کننده و هر کدام متفاوت بودیم . والدین ما به ما یاد دادند که خودمان بالاتر از دیگرانیم و اینکه هرگز جائی را که از آنجا آمده ایم فراموش نکنیم .
آنچه که من به طور حرفه ای به آن نائل شدم این بود که من تربیت تعلیم خوب و فرصت داشتم . آموزش در خانواده من اجباری بود . من و خواهر و برادارنم از سنین اولیه می دانستیم که باید به کالج برویم . والدینم به ما یاد دادند که برای رسیدن به موفقیت در هر چیزی کارسخت و پایداری لازم است . پدرم به ما یاد میداد که هرگز تسلیم نشویم و اینکه کلمه "نمی توانم "در فرهنگ لغات وجود ندارد. او می گفت ما "گیلوم Guillaumes( ناحیه ای در جنوب فرانسه " هستیم و گیلومها هرگز تسلیم نمی شوند . او به ما می گفت که هرگز حد وسط را قبول نکنیم . او همیشه ما را در کارهای مدرسه تشویق می کرد تا نمره آ بگیریم . او می گفت "رسیدن به هدف متعالی و از دست دادن نمره بهتر از رسیدن به هدفی پائین و گرفتن نمره است "و ما می فهمیدیم که منظورش این است که اگر ما برای گرفتن نمره آ مطالعه کنیم و شکست بخوریم پس پاداشمان نمره بی یا سی خواهد بود اما اگر برای گرفتن نمره دی درس خوانده و موفق شویم نتیجه اش مصیبت بار خواهد بود . من به خاطر داشتن ولدینی که به آموزش ارزش داده و قدرت بالقوهء نامحدود آموزش را می دانستند خود را خوشبخت تلقی می کنم .
من طلاق گرفتم و مجدداً ازدواج کرده ام . اکنون دو پسر سی و دو و بیست و سه ساله دارم و دو فزرند از ازدواج قبلی به سنین سی و هشت و سی و دو ساله . پسرانم سیاه پوست و فرزندان همسر سابقم سفید پوست هستند و می دانم که هر کدام از پسرانم سعی می کند جایگاه خود را در اجتماعی که به طور روز افزونی به سمت چند فرهنگی شدن می رود اما پایه های قدرت همچنان در دست سفیدها باقی می ماند پیدا کنند . چنانکه پسران جوان سیاه پوست من با تصورات کلیشه ای از آنچه که در آمریکا به معنی سیاه بودن است مقاومت می کنند .این برای پسر بزرگ تر من واقعیتی خاص است که وقتی که یازده ساله بود آنچه را که معنی سیاه بودن می دهد یاد گرفت . او بوسیله پلیس محوطه دانشگاه میدوی متوقف شد و به سمت بیرون محوطه هدایت شد زیرا متعلق به آنجا نبود . او ترسیده بود بگوید که پدرش معاون رئیس است . تا آنجائی که من می دانم پسر جوانتر من هنوز تجربه نژادپرستی به بدترین شکل آن را ندارد . او از سوی دیگران همچنان مورد پذیرش قرار می گیرد . او از حرف زدن در مورد سیاه پوستان و سفید پوستها نفرت دارد و علناً اظهار می دارد که همه مردم یکی هستند . برای او ویژگی مهم در یک شخص خوب بودن است .
من پسرانم را همانگونه بزرگ کردم که والینم مرا بزرگ کردند. من به آنها یاد دادم که اینکه دنیا شما را سیاه ببیند کم اهمیت تر است . آنچه مهم تر است این است که دنیا شما را به عنوان شخصی قوی و کامل بشناسد . چنانکه پدرم به من یاد داد من به آنها یاد میدهم که قوی ، مستقل ومنحصر به فرد باشند . حتی گر چه آنها جایگاه خود را در دنیا پیدا کنند من به گفتن این حرف که آنها جواهر هستند ادامه خواهم داد . اینکه کسی مثل آنها وجود ندارد و اینکه آنها موهبت های منحصر به فردی از خود هستند و اینکه باید این موهبتها را با دیگران تقسیم کنند . رنگ پوست مهم نیست مهم شخصیت است . آنها خاص هستند و به پدر و میراثشان افتخار می کنند .