دروغ های مهاجرت؛ یا چرا پدر آرشیل گُورکی در مه گم شد؟
کامران سپهران
منبع: مجلهی حرفه هنرمند، شمارهی ۵۰
۱- آیسخولوس، مجموعه آثار، ترجمهی عبداله کوثری، نشر نی، ۱۳۹۰، ص ۳-۴۴۲
دوهفته نامه "هویس"شماره 222
۳شهریور 1395
.
http://farsi.hooys.com/?p=2978
.
پناهجویان معمولاً دروغ میگویند. مسئولان رسیدگی به وضعیتشان هم غالباً اصل را کتمان حقیقت میگیرند. بازی این دو بازی راست و دروغ است. پناهجو تمام تلاشش را میکند تا شایستهی نامزد پناهندگی شود. در این جاست که پای فریب باز میشود. چون بسیاری از اوقات او فکر میکند که داستان زندگیاش به اندازهی کافی متقاعدکننده نیست و به فریبندگی بیشتری نیاز است. این حکایت پناهندگی در عصر مدرن و معضلات اخلاقی خاص آن نیست. در تراژدی پناهجویان آشیل که دیر زمانی کهنترین تراژدی برجا مانده قلمداد میشد، دانائوس و پنجاه دخترش از مصر فراری میشوند و به آرگوس پناه میآورند. حال قدم گذاشته در خاک آرگوس و در تقلای پذیرش پناهجویی ، دانائوس به دخترانش چنین نصیحت میکند:
آنگه به رسم پناهجویان شاخهها به دست چپ بر گیرید.
و مردان آرگوس را چنان که درخور نوآمدگان است پاسخ بگویید.
کلامتان چنان باشد که اشک از دیدگان برآرد و دلها را به یاری انگیزد.
نه گستاخی در کلامتان، نه عشوه و طنازی در نگاهتان.
که شما بیگانگان این دیارید و پناهجویان زارید.۱
تعلیمات دانائوس را پناهندهی مدرن بعد از گذشت دو هزاره و اندی سال، همچنان آویزهی گوش دارد و میکوشد حکایتی سوزناک و دلانگیز سر هم سازد. اما دستکاری حقیقت تنها در میان سفرکردگان از نوع پناهنده، با توجیه اخلاقی فراوان آن رواج ندارد. عجیب آن است که افسانهبافی حضوری پررنگ در هر نوع کوچ و ترک زادبوم دارد. در ابعاد بزرگ آن داستانسراییها پیرامون مهاجرتهای قومیمیتوان یاد کرد نظیر نظریهی مهاجرت آریاییها که آزمایشات ژنتیک نظر به ابطالش دارد یا مهاجرت قوم یهود که شلومو ساند در تحقیقات پرسروصدای اخیر خود، شبههای جدی میافکند در این حکایت مکررکه یهودیان بهزور از موطن خویش رانده شدند و در عوض بدیل «مهاجرت در جستوجوی امکانات زیستی بیشتر» را مطرح میکند یا تردید در اینکه آیا کسانی که آن مهاجرت معروف را انجام دادند، اساساً اجداد یهودیان سرگردان یا همان دیاسپورای معروف هستند؟
اما مهاجرتهای فردی هم داستانسراییهای خاص خود را دارد که به سبب حضور عنصر فردیت چه بسا جذابتر از حکایت مهاجرتهای بزرگ است. مثلاً سیمای آرشیل گورکی (1948-1904)، این مهاجر ارمنی-ترکیه ای ساکن آمریکا را در نظر آوریم. سوای نقش تأثیرگذار او در هنر نقاشی آمریکا در مقام پیونددهندهی سورئالیسم دههی ۱۹۳۰و اکسپرسیونیسم انتزاعی دههی ۱۹۵۰، او یک دروغ گوی دوستداشتنی است. از همان ابتدای فعالیت هنریاش در آمریکا منکر تبار ارمنی-ترکیهای خود میشود، انگار به گفتهی آن هالندر در سرچشمههای خود چیزی سمیو شرمآلود میدید که با کار هنریاش منافات داشت.
او که متولد وان ترکیه بود و از قتلعام ارامنه در ۱۹۱۹جان به در برده و به ایروان ارمنستان رفته بود، در آمریکا دو روایت برای تبار خود ارائه میداد: یا خود را روس معرفی میکرد و پسرعموی ماکسیم گورکی، و یا قفقازی و پرنسی گرجی. و البته گویا قیافهی روسهایی که در آمریکا با او ملاقات کردهاند دیدنی بوده است که میدیدند آقا یک کلمه هم روسی بلد نیست و نمیداند که ماکسیم گورکیِ نویسنده نام خانوادگی اصلیاش گورکی نبوده است. و قیافهشان لابد دیدنیتر هم میشد اگر میفهمیدند، خود آرشیل هم نام خانوادگی اصلیاش گورکی نیست. جالبتر از همه اینکه همسرش هم مدتها بعد از مرگش میفهمد که او ارمنی بوده است.
از دیگر دروغهای او اینکه منکر وجود پدرش بوده است. میگفته که در کودکی او را دیده که در صبحگاهانی برای همیشه در مه ناپدید شده است. اما حقیقت این است که پدرش سالها قبل از او به آمریکا مهاجرت کرده بود و حتی پس از اینکه گورکی به آمریکا میرود برای مدتی پیش او زندگی میکند. اما پس از اینکه از پدرش جدا میشود، دیگر خبری از او نمیگیرد و برای دیگران هم داستان مه صبحگاهی را تعریف میکند که بسیار زیباتر از واقعیت امر است: پدر در سال ۱۹۴۷سر از بیمارستان درمیآورد، از غذا خوردن سر باز میزند و در نتیجه از گرسنگی میمیرد. سی سال قبلتر هم مادر گورکی بر اثر گرسنگی، این بار ناشی از قحطی ارمنستان مرده بود. دروغهای گورکی صرفاً به ایل و تبارش منحصر نمیشود. فرضاً در مورد تحصیلاتش هم گزافهگوییهایی نظیر تحصیل در مدرسهی طراحی معروف رودآیلند و یا فارغالتحصیلیاش از دانشگاه براون کرده است.
یا از اریک فون اشتروهایم (۱۹۵۷-۱۸۸۵) یاد کنیم، کارگردان شهیر سینمای صامت و بازیگری که سیمایش با آن عینک تکچشمی در نقش افسر اشرافی فیلم توهم بزرگ رنوار همیشه در یادها زنده است. فون اشتروهایم البته فون نبود اشتروهایم خالی بود. پسر کلاهفروش یهودی در اتریش که اجازهی خدمت در ارتش امپراتوری اتریش را پیدا نمیکند، اما در مهاجرت به آمریکا خود را اشرافزادهای با سابقهی نظامیجا میزند و موفق هم هست، تا پس از مرگش که حقیقت آشکار میشود. آرتور لنینگ، زندگینامهنویس او، میگوید که اشتروهایم در طول زندگی روایتهای مختلفی از گذشتهاش نقل میکند. در ۱۹۱۹به مصاحبهگر خود میگوید:
– پدرم کنت بود و مادرم قبل ازدواج با او بارونس و ندیمهی امپراتور الیزابت.
– پس شما کنت هستید؟
– (اشتروهایم با فروتنی) چیزی شبیه «کنت قبل از این»، عناوین در اتریش دو زار هم نمیارزد. در هر حال من مدتهاست که شهروند آمریکا هستم به چنین زلمزیمبوهایی نیاز ندارم.
که حتی شهروند آمریکا بودنش هم در این زمان کذب است، چون در ۱۹۲۶شهروند آمریکا میشود. به هر حال بعدتر پدرش را به افسر عالیرتبه تغییر سمت میدهد، هر چند مادرش همچنان ندیمهی ملکه باقی میماند. در جایی دیگر پدرش کارگزار دولت میشود و در جایی دیگر فرماندهی نظامی و به هر تقدیر، هر تغییری هم صورت گیرد، او در ردههای بالای شغلی و خانوادگی باقی میماند.
همچون مورد گورکی که دروغها به گذشتهی خانوادگیاش ختم نشد، اشتروهایم هم لافهای بسیاری زد از جمله دستیاری گریفیث به هنگام کارگردانی تولد یک ملت و بازی در آن، در حالی که اساساً به هنگام ساخت فیلم حضور نداشته است. لنینگ چنین سرجمعی از زندگی او به دست میدهد:
«اشتروهایم علیرغم اخلاص هنری، مظهر دروغ گویی بود. زندگینامهی خودنوشتهاش، مصاحبههایش، گفتههایش به زندگینامهنویسان آشکار میکند که این رئالیست اعظم پردهی سینما در زندگی شخصی خود را اسیر واقعیت نمیساخت. حقیقت بهندرت مزاحم خاطرات او میشد، حتی در سالهای پایانی عمرش که علیالقاعده دغدغهای نداشت -یا شاید هم دغدغهی بیشتری داشت».
گورکی و اشتروهایم هر دو جلای وطن کرده، در کشور میزبان زمینه را مهیا میبینند تا گذشتهی خویش را مطابق میل خود دستکاری کنند. اما چرا ترجیح میدهند به جای اخلاص و صداقت دربارهی خویشتن به داستانسراییهای جذاب بپردازند؟ افسانهبافیهای پناهجو توجیهپذیر هستند: فریبهایی در شرایط اضطراری، فریبهایی موقتی برای زندگی بهتر و یا رهایی از شرایطی مهلک. اما در شرایط عادی چرا مهاجرین هنرمند ما، پروژهی دروغهای بهمرور متناقض را انتخاب کردند؟
بحثی در فلسفهی خویشتن است که آدمیرا رویاروی دو قطب روایتگرایی و مقطعگرایی میبیند. در قطب روایتگرایی آدمی برای خود در درازنای زمان قائل به پیوستگی و انسجام تام و کامل است. در تصور فردی که به قطب روایتگرایی متمایل است، تجربهی گذشتهی دور او از خود در آیندهی دور او تداوم و حضور دارد. اما فرد مقطعگرا فاقد چنین چشماندازی از خود است یا چنین برداشتی ندارد (یا بسیار کمرنگ است) که تجربهی گذشتهی دور او از خود در آیندهی دور نیز پابرجاست. به عبارت سادهتر برداشتی قطعهوار از خویشتن دارد و انسجام کمیمیان بخشهای مختلف زندگی خود میبیند. به این ترتیب برای روایتگرا بودن باید گرایش به این داشت که زندگی را همچون داستانی متداوم دید. و در مقطعگرایی از چنین گرایشی کمتر اثری هست. میدانیم که کلاً روایت در دهههای اخیر جایگاه خطیری در حوزههای مختلف علوم انسانی و حتی پزشکی پیدا کرده است. نگاه کلی چنین است که تجربهی زیستی آدمیهمچون روایت یا داستان است. طبعاً در تقابل روایتگرایی و مقطعگرایی، این اولی است که دست بالا را پیدا میکند.چنانکه در نزد بعضی همچون چارلز تیلور فیلسوف، روایت شرط بنیادی شناخت فرد از خویشتن است. به همین نحو، این روایتگرایی است که فرضاً واجد شاخصهی اخلاقی حس مسئولیتپذیری شناخته میشود. در نگاه ساده، روایتگرا مسئولیت نتایج اعمال خود را میپذیرد ولی مقطعگرا که میپندارد عملی اتفاق افتاد و بعد عمل دیگری اتفاق افتاد، فردی غیرمسئول میشود.
در سال ۲۰۰۴، گیلین استراوسن فیلسوف، مقالهای بسیار بحثانگیز تحت عنوان «علیه روایتگری» منتشر ساخت که در آن فضایل زندگی مقطعگرا را برمیشمرد و شائبههایی نظیر عدم مسئولیتپذیری را رد میکرد. چون مثلاً احساس تعهد و ادای وظیفه چیزی مربوط به تجربهی حال و هماکنون است و در نتیجه مقطعگرا همان احساس وظیفهی روایتگرا را دارد و نه کمتر. او افرادی نظیر مونتنی، لارنس استرن، کالریج، استندال، ویرجینیا وولف، بورخس، فرناندو پسوا، آیریس مرداک، امیلی دیکینسون را مقطعگرا خواند. و در طیف روایتگرا افلاطون، اگوستین، هایدگر، داستایفسکی، گراهام گرین و اولین وو را معرفی کرد.
اما مهم برای ما شاید این ویژگی است که استراوسن برای فرد روایتگرا برمیشمرد: «فرد روایتی به هنگام اندیشه دربارهی زندگی خود، ناخودآگاه گرایش به ابداع، گونهای داستانپردازی- دروغبافی، افسانهبافی، تجدیدنظرطلبی- دارد.» روایتگرا در پیوندی که میان کنشهای زندگی خود برقرار میسازد، دست به حذف بعضی جزئیات و پررنگ ساختن جزئیاتی دیگر میزند تا روایتی هرچه بیشتر سامانیافته و اقناعکننده برای خود و دیگران ارائه دهد. حال آن که مقطعگرا که بیشتر در حال زندگی میکند، اساساً دغدغهی تمی اصلی یا طرح داستانی اقناعکننده برای زندگی خود ندارد.»
میتوان گفت که مهاجرین غالباً به قطب روایتگرا گرایش دارند. این آیندهنگری و حرکت برای تبلور تواناییها یا خواستههایی که فرد از خود در نظر دارد، مگر چیزی غیر از روایت است؟ تنها کافی است این گزارهی مکرر را به یاد آوریم که:«مهاجرت میکنیم تا آیندهی بهتری را برای فرزندمان رقم زنیم». به بیان دیگر، یکی از مهمترین توجیهات زندگی آدمی یعنی آوردن فرزند (گذشتهی دور) در مهاجرت است که به ثمر خواهد نشست (آیندهی دور). اگر قطب روایتگرا در مهاجرین چیرگی داشته باشد، خصیصهی تجدیدنظرطلبی در خاطرات گذشته و افسانهسرایی در باب آن هم، در میان این گروه بروز بیشتری خواهد داشت.
آرشیل گورکی و اریک فون اشتروهایم هم روایتگرانی بودند با خصیصهی قوی داستانپردازی. برای گورکی در تصویر منسجمیکه از خود در نظر داشت، تبار ارمنی- ترکیهای خطای شخصیتپردازی بود که طرح داستانی را سست میکرد. سیمای اشرافیمنش اشتروهایم هم با پیشینهی طبقاتی واقعیاش جور درنمیآمد. پس هر دو بهحق، این نقایص روایی را حذف کردند و حکایتهای قانعکنندهای برای خود و دیگران را جایگزین ساختند.
این دو دروغگوی در بسیاری موارد شرمسار، هیچ شباهتی به لوسین فروید نقاش (۱۹۲۲-۲۰۱۱) نداشتند که در کودکی به همراه خانوادهاش از آلمان به انگلیس مهاجرت کرد و رکگویی و صداقت را سیلیوار توی صورت اطرافیانش میزد. فروید که گذشتهی دوری نداشت که آن را دستکاری کند، در مدرسه همکلاسیهایش را به باد کتک میگرفت چون زبان انگلیسی آنها را نمیفهمید. در نظر بیاوریم آلمانی افتضاح اشتروهایم علیالظاهر اشرافیمنش جلوی بیلی وایلدر متحیر و روسیندانی گورکی مدعی روس بودن را جلوی جماعت روس. فروید که فرزندان بسیاری به این جهان آورد و پدری غالباً غایب بود به یکی از پسرانش که از دست او به خاطر غیبت همیشگی عصبانی شده بود و بعداً عذرخواهی کرده بود که رفتار تندش باعث تشویش خاطر پدر شده است، چنین پاسخ میدهد: «البته لطف داری که این حرف را میزنی ولی قضیه این جوری نیست. چیزی به نام ارادهی آزاد وجود ندارد. آدمها کاری را باید بکنند که باید بکنند» آدمها کاری را باید بکنند که باید بکنند؟ آن هم در جواب پسری نادم. جداً یک مقطعگرای تمام و کمال. البته لابد نه از آن نوعش که گیلین استراوسن بپسندد.