فغان بی پناهی
گارگین فتائی
نمی دانم که کردم چه گناهی
که گشتم در فغان بی پناهی
نه راه پیش و پس دارم نه برگشت
ندارم هیچ اقبال و پگاهی
بیاندازد بشر خود را به دستش
به راه پرتگاه و عمق چاهی
بسان مرغکی بی دست و بی پر
همه خندان ولی من در سیاهی
تن و روحم شود آهسته کم کم
به سمت بی نوایی و تباهی
خداوندا! امید ناامیدان !
به من بنمای درمان ، چاره راهی
تویی بر اوج هستی حاکم کل
بزن تقدیرم آن گونه که خواهی