خاک
گارگین فتائی
دلم تنگه برای سرزمینم
وجودم ، ریشه ام ، خاکم ، زمینم
تو این غربت همش رنج و عذابه
گذشت و عشق و گرمی رو نبینم
هوا دلگیر و شب ، غمگین و ساکت
نمی دانم چه راهی می گزینم
غذا بدمزه و مردم همه خشک
فقط کنج اتاقی می نشینم
نه گرمی و صمیمیت ، نه حرفی
نتاج دوستی هرگز نچینم
شب و روزم همه تنها و بی کس
ندارم چاره چون غربت نشینم
بماندم دور از ماوای عشقم
همان روحم ، تنم ، یارم ، نگینم
اگر صد پاره ام گرداند این دهر
همی گویم وطن ، خلد برینم
مزاج و طبع من گرمی و مهر است
ز عشاق جهان ، عاشق ترینم
همش سگ دو زنی بهر پشیزی
هزاران رنج و محنت در کمینم
توی غربت چه بی مزه است ایام!
دلم رو خوش کنم که چی ببینم!
همش ترس و عذاب و زجر روحی
ز اقبال نکو بس آخرینم