لحظه های سکوت
گارگین فتائی
لحظه هایی در زندگی هست
که سکوتی بیش نیست
اما همین سکوت ساده
درکش چه سنگین است!
با خود ، لحظه های زندگی را معنا می کنی
اما وقتی به این سکوت می رسی
در ابهامی عمیق فرو می روی
در خودت مدام به دنبال پاسخ می گردی
یک توجیه معقول
یک توضیح منطقی
اما گویا که این لحظه ها
فراتر از هر توضیحی است
و تو تنها نظاره گر این سکوتی
نظاره گر گذشت این لحظه ها
تو با بهت و شگفتی عبور آنها را می نگری
گویی که هیچ گاه معنایشان را نخواهی فهمید
برایت این لحظه ها کند می گذرند
اما وقتی گذشتند می گویی
چه زود گذشت!
حتی گذشت این لحظه های سکوت هم مبهم است
ابهامی به اندازه خودِ ذزندگی
نه تو چیزی می گویی
و نه دیگران حرفی می زنند
اما این لحظها
با سکوتشان با تو سخن می گویند
با زبانی پر ابهام
زبانی به نام
زبان سکوت