آدم
گارگین فتائی
خدایا شکر می گویم که هستم
ولیکن بس ملولم ، پاک مستم
هراسان ، اشک ریزان ، دل شکسته
ز هر آغاز بی انجام خستم
دلم خوش کرده بودم بر امیدی
نتاج یاس کوبیدند دستم
هر آنچه نیک بود بگریخت از من
ز شبها ، روزهای خوش بجستم
چه باز آید دوباره زندگانی!
ز خوب و بد هر آنچه بود رستم
دگر وامانده از وصل به محبوب
دگر شوق نگاهش را ببستم
خدایا ذوق بر من زنده گردان
کنم این حس که من هم آدم هستم!