Quantcast
Channel: گارنی GARNI
Viewing all articles
Browse latest Browse all 9359

داستان

$
0
0

داستان

الیزابت آرمن

 

http://www.alikonline.ir

/fa/fa/news/culture/item/799

-داستان

 

 

 

بالماسکه

چشم بند را از روی چشمانم به روی پیشانی می کشم. به سقف خیره می شوم. افکارم هنوز متمرکز نیستند. بانگاه لکه های نامنظمی را که می بینم دنبال می کنم. آنها چست و چالاک از نگاهم فرار می کنند و آنگاه که نگاهم را از آنها دور می کنم به دنبال نگاهم می دوند. روز دیگری شروع شده، اما من هنوز در دیروزم جا مانده ام. پرسش هر روزیم به سراغم می آید:

چرا جایی هستم که نباید؟ چرا جایی نیستم که باید؟

حرکتی به خود می دهم به امید اینکه هر آنچه از من در دیروزم جا مانده به امروزم بیاورم... از تخت جدا می شوم، سعی می کنم با پاهایم دم پایی هایم ار که هر لنگه اش بسویی پرت شده اند، جفت کنم. چه حرکت عبثی؟ مگر نه آنکه می خواهم آنها را بپوشم؟ دیگر چه نیازی به جفت کردن آنهاست؟

بسوی آینه می روم از روی عادت، نه اینکه کار خاصی داشته باشم. شاید به این امید که من دیگری را در آن ببینم.

یاد فرهاد و آینه اش مرا در بر می گیرد. فرهاد آن نازنین هنرمند دیروز و امروز و فردایم. چه متناسب احوالم می خواند؟ فرهادی که غصه های جمعه اش با دلتنگی هر روزه ام در هم تنیده شده اند. زمزمه می کنم بی آنکه لبهایم به خواندن باز شوند:

می بینم صورتمو تو آینه با لبی خسته می پرسم از خودم

این غریبه کیه ازمن چه می خواهد اون به من یا من به اون خیره شدم

زمزمه ای نه از سر شوق که از بی حوصلگی: زمزمه می کنم که با فرهاد همدلی کنم یا نمک بیشتری به زخمم بپاشم؟ هر چه هست یکسان است و تغییری در حالم ایجاد نمی کند.

دوباره شعر فرهاد توی ذهنم جاری می شود:

به خودم می گم که این صورت که می تونم از صورتم ورش دارم

از اینکه شعر آن نازنین را مثله می کنم شرمنده اش می شوم، به آینه خیره می شوم تا خود امروزم را ببینم... لبها به خنده که نه، به تمسخر باز شده اند. دو گوشه لب نامتجانس با لبخندی یکطرفه.

یک گوشه اش سرخوش، گوشه دیگرش غمباد گرفته،

آن به این یکی می خندد... یا این به حال آن زار می زند؟...

نگاهم را از روی آینه سر می دهم و به دیوار خیره می شوم. نگاهی گذرا به ماسکهایم می اندازم. تردید انتخاب هر کدامشان دغدغه فکری هر روزه ام است. امروز به کدامشان نیاز دارم؟ ماسکهایم شکلهای مختلفی دارند. هیچکس را یارای دیدن آنها نیست. چون نامریی هستند و دیده شدنشان منوط به آن است که به صورتم بزنم. به یکیشان خیره می شوم. صورتکی کهنه و مندرس که نشان از آن دارد بیش از تحمل و جنبه اش استفاده شده. حالت صورتک خندان و متبسم است. خنده ای به پنهای کل صورتک روی آن نقش بسته. با خودم به حساب نشسته ام، چه مدتهای طولانی آن را زینت صورت کرده ام تا خود را شاد و سرخوش بنمایانم و نشان بدهم هر آنچه که نبوده ام؟ چه قدر با صورتم آداپته می شود؟... آداپته...؟ باید می گفتم هماهنگ. شاید خواستم یکبار هم که شده به چشم دیگران جلوه کنم که روشنفکر و مدرن هستم. به این فکر می کنم که برای دیده شدن باید خود را بنمایانی. نمی دانم چرا هنوز من واقعی ام را کسی کشف نکرده؟ کاشفین دنیا هزاران کیلومتر را از راه آبی و زمینی طی کرده اند تا قطعه ای از زمین خدا را کشف کنند. چرا نزدیکانم من را در چند قدمی خودشان نشناخته اند؟ آیا هنوز باید به امید کاشفی باشم که از دور دستها بیاید و من واقعیم را به دیگران بشناساند؟ آموخته ام خودم نباشم. آنی باشم که دیگران می خواهند. بی ادعا، متبسم. راضی از همه کس و همه چیز. از علایق خویش چشم پوشیدن و خواسته های دیگران را بر آوردن. گاهی برای اینکه خودی نشان دهم ماسکی را به صورتم زده ام که وانمود کنم رضایتی ندارم از این... از آن... از او... که ناگاه دو دست خشن صورتک را از روی صورتم کشیده و صورتک لبخند را به صورتم چسبانده اند، تا من واقعی باز هم در ورای آن گم شود...

بدینگونه زندگی را که نه، روزمرگی را می گذرانم تا روزی دیگر را به شب وشبی را به روز بکشانم.

هر روز آماده شرکت در بالماسکه هستم با مدعوین مختلف، با انتخاب ماسک مناسب، آن روزم، تا باز به اجبار من واقعی ام را پشت آن پنهان کنم...

... می دانی باتوام؟ باتویی که با من همراه شده ای... کلماتم را یک به یک می خوانی از روی کنجکاوی یا همدردی و یا؟... تو، همپای ناشناس، آیا تا به حال از خودت پرسیده ای چه ماسکهایی به صورتت زده ای؟ خود خواسته بوده اند یا بااکراه؟ چند بار خود واقعیت را پشت آن صورتکهای دروغین پنهان کرده ای؟ چند بار وانمود کرده ای آن را که نبوده ای؟؟؟؟

جواب بده. به من؟ نه به خودت!

 

الیزابت آرمن

زمستان 89

 

 

 

 

 

ساختم... سوختم...

گالن نفتی... شعله کبریتی و دیگر هیچ... می سوزم. شعله های آتش تن نحیفم را در برگرفته اند. به این طرف و آن طرف می دوم. بی هدف و ناخواسته می دوم تا از زندگی دور شوم و به مرگ نزدیکتر... دستهایم را بنگرید! یکی را بی اراده در هوا تکان می دهم و با دیگری چادر در حال سوختنم را محکم گرفته ام تا از سرم نیفتد، نه اینکه چادرم ناموسم است؟ پس باید حفظش کنم؟ تاولها را یک به یک روی تنم حس می کنم. بوی موهای سوخته ام شامه ام را می آزارد. نمی دانم قلبم بیشتر می سوزد یا تنم؟ می دوم و بی اراده فریاد می زنم. صدایم برایم ناآشناست. منی که هیچ وقت صدای ناکوکی نداشتم و با همه صداها همخوانی کردم و وانمود کردم که با دیگران یکصدا هستم چرا اکنون صدایم ناهمگون و نامیزان است و از نت خارج؟ همیشه می گفتند: ساکت باش! خفه شو! خفه شو!‌ در این لحظه که قوایم تحلیل می رود برای اولین و آخرین بار طنین صدای بلندم را می شنوم که چه به گوشم غریبه است؟

می دوم! نمی خواهم بمیرم! نمی خواهم بمانم!

از بین دود آتشی که اطرافم را گرفته عده ای را می بینم که به طرفم میدوند، آنها شعله های آتش را دیده اند، مردهای با غیرتی که جلوی دسته هستند تا مرا می بینند که زن هستم می ایستند و می گویند طرف نامحرم است، چون زن است. زنها کمک کنند. ولی کدام زن با شهامت باید پیدا شود؟ آنها شعله های آتش تنم را دیده اند اما سوختن دلم، قلبم را ندیده گرفتند. ماهها! سالها... دلم را... قلبم... را ندیده گرفتند. دلی را که ماهها و سالها از نامرادیها! ناکامی ها و نامردمی ها می سوخت و می سوخت، ولی همانند ققنوس دوباره از سوختنش جان دوباره می گرفت که باز بمیرد. می گفتند: بایدبسوزی، باید بسازی...

سوختم.... ساختم....

سوختم.... ساختم....

ولی اینک می خواهم بسوزم و بسوزم و نه ... بسازم...

.... تاولهای پاهایم توان حرکت را از من گرفته اند... می نشینم...قلبم آرام است. انگار از طپش باز ایستاده. به چه فکر می کنم؟ به اینکه قد عمرم چه کوتاه بود و ناکامی هایم چه بلند؟ دیوان بد اقبالیم چه قطور، که خود از خواندنش خسته شده بودم... آرام گرفته ام... شاهکار زندگی ام را از لای پلکها و مژه های سوخته ام نظاره گرم، دیگر نه چادری بسرم مانده و نه ناموسی بجا...

بدنی جز غاله شده که لهیب آتش مغر استخوانش را نیز سوزانده ....

چشمانم نای دیدن ندارند.... چه را ببینم.... که را ببینم؟

نفسهایم به شماره افتاده اند. حس می کنم هر نفسم همان دم آخر است... می گفتند مردن چه سخت است؟ ولی برایم زنده ماندن سخت تر بود.

پس می میرم...

اولین نیستم... ایکاش آخرین باشم...

به یاد زنانی که در جای جای میهنمان خود را به دست لهیب آتش می سپارند تا.... نمانند!

و بین سوختن و ساختن

بجان می خرند سوختن را...

 

الیزابت آرمن

زمستان 89

 

 

 

 

 

 

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 9359

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>