Quantcast
Channel: گارنی GARNI
Viewing all articles
Browse latest Browse all 9359

تجارب الحکایات فی الدرک الاحسن الحیات

$
0
0

تجارب الحکایات فی الدرک الاحسن الحیات

 

1: تجربه

روباهی از شتری پرسید :

«عمق این رودخانه چه اندازه است؟»

شتر جواب داد: « تا زانو»

ولی وقتی روباه توی رودخانه پرید، آب از سرش هم گذشت و همین طور که دست و پا می‌زد به شتر گفت:

«تو که گفتی تا زانو ! »

شتر جواب داد: « بله، تا زانوی من، نه زانوی تو»

هنگامی که از کسی مشورت می‌گیریم یا راهنمایی می‌خواهیم باید شرایط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگیریم.

لزوما"هر تجربه‌ای که دیگران دارند برای ما مناسب نیست...

 

 

 

2: قسمتی از خدا

روز قسمت بود.خدا هستي را قسمت ميکرد.خدا گفت:چيزي از من بخواهيد هر چه باشد.

شما را خواهم داد .سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بخشنده است.

و هر که آمد چيزي خواست.يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن.

يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز.يکي دريا را انتخاب کرد ويکي آسمان را.

در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدايا من چيز زيادي از اين هستي نميخواهم.

نه چشماني تيز ونه جثه اي بزرگ نه بال و نه پايي ونه آسمان ونه دريا .....تنها کمي از خودت.

تنها کمي از خودت به من بده و خدا کمي نور به او داد.

نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت:آن که نوري با خود دارد بزرگ است.

حتي اگر به قدر ذره اي باشد.تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگ کوچکي

 پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت:کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست.

 

 

 

 

 

 

3: ماهیگیری ممنوع"

 زوجی برای تعطیلات به یک منطقه ماهیگیری در پارک ملی رفته بودند.

یک روز صبح شوهر بعد از ساعتها تلاش برای ماهیگیری بازگشت وتصمیم گرفت چرت کوتاهی بزند!

زن هم تصمیم گرفت با قایق به دریاچه برود...پس قایق را برداشت و پارو زد و در جایی لنگر انداخت و مشغول مطالعه شد!

درهمین حین یکی از نگهبانان دریاچه به او نزدیک شد پهلوی قایق توقف کرد و گفت ...

.شما مشغول چه کاری هستید؟

زن گفت: مطالعه میکنم!

نگهبان گفت:شما در منطقه "ماهیگیری ممنوع"هستید.

زن گفت: اما من ماهیگیری نمیکنم!

نگهبان گفت : اما شما تمام وسایل لازم رو با خودتون دارید!

من باید شما رو جریمه کنم.

زن با عصبانیت گفت:

اگر این کار رو بکنید من هم از شما بخاطر تجاوز شکایت میکنم!

نگهبان با اعتراض گفت :

ولی من حتی به شما دست هم نزدم!

زن گفت : بله درسته! ولی شما تمام وسایل لازم رو با خودتون دارید!

 

 

 

4: طبیعت عشق ورزیدن

هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ...

هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند!

با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !!!

مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی؟!

هندو گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ...

چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟

هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند...

 

 

 

 

5: جهل مردم

روزي امير كبير با شنيدن خبر شيوع بيماري حصبه در ايران وموثر واقع نشدن تلاش هاي وي در جهت واكسيناسيون كودكان در مناطق روستايي كشور شروع به گريه كرد . ميرزا آقاخان نوري به وي گفتند قربان شما چرا گريه مي كنيد ؟ شما كه تمام تلاش خود را كرديد و به وسيله مامورين آموزش ديده ژاندارمري آمپول واكسن بيماري حصبه را تا دم در خونه روستاييان برديد ولي اين مردم تحت تاثير عقايد خرافي وبا اين شايعه كه مامورين دولت ميخواهند بچه هاي شما را جن زده كنند بچه ها را در خونه ها وزير علف ها مخفي كرده ومانع تزريق واكسن به كودكان شده وبه علت جهالت وناداني خودشون باعث مرگ كودكانشان شدند !!

 . امير كبير در قبال اين دلداري ميرزا گفت :

 ''من نه تنها مسئول جان اين ملت هستم بلكه مسئول جهل آنها نيز هستم . ''

فقــــــــــــر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست . فقر، چیزی را ” نداشتن” است.

فقـــــــــــــــر ، همان گرد و خاکی است که بر کتاب های فروش نرفته ی یک کتاب فروشی می نشیند.

فقــــــــــــــر ، شب را بي غذا سر كردن نيست،فقر ((روز را بي انديشه سر كردن )) است

 

 

 

6: کمی لبخند

بسیاری از مردم کتاب ”شاهزاده کوچولو” اثر اگزوپری را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان هواپیمای جنگی بود و با نازی ها جنگید و در نهایت در یک سانحه هوایی کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ا ی به نام "لبخند"گرد آوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند. او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبان ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد می نویسد: "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد. یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نیانداخت. درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم ”هی رفیق! کبریت داری؟” به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد... ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همان جا ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به این که او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.

پرسید: ”بچه داری؟” با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: "آره، ایناهاش” او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشم هایم هجوم آورد. گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم... دیگر نبینم که بچه هایم چه طور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آن که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا به بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.

یک لبخند زندگی مرا نجات داد.

 

بله، لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست. ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم. لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم. زیر همه این لایه ها، "من"حقیقی و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم. من ایمان دارم که روح های انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارند. متاسفانه روح ما در زیر لایه هاییست که ساخته و پرداخته خود ما هستند و در ساختشان دقت زیادی هم به خرج می دهیم. این لایه ها ما را از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوای ما می شوند. داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است. آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند. وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسانی را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی "من"طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و در واقع آن روح کودکانه درون ماست که به لبخند او پاسخ می‌دهد

 

 

 

 

7: تلاش

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد...

تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...

 

 

 

 

 

 

 

8: ناصرالدین شاه و ۸۵زن صیغه ای و دائم

.

در سال ۱۸۴۲میلادی، ویکتوریا ملکه انگلستان به ناصرالدین میرزا، پسر ۱۱ساله وارث سلطنت قاجار، یک دوربین عکاسی را به عنوان هدیه می دهد که همین هدیه، ثبت تاریخ ایران را دگرگون می کند.ناصرالدین به شدت به این وسیله علاقه پیدا می کند، به طوری که دهه های بعدی زندگی خود را با استفاده از دوربین مذکور ثبت کرده است. ویدئوی ۵۸دقیقه ای وی شامل تصاویری است که اصولا قرار نبوده توسط عموم دیده شوند که شامل زن های زیاد ناصرالدین شاه، مادر فاسد وی، دلقک ها، کاخ ها، جواهرات و غنائم ناصرالدین شاه، رقابت ها، توطئه ها، فساد، قتل های پنهانی و درگیری های سیاسی داخل حرمسرا، همچنین علاقه شدید شاه به گربه ای به نام “ببری خان” است.

ناصرالدین شاه در طول حیات خود ۸۵زن صیغه و عقدی، و ۴۲فرزند داشت که از آن میان ۱۸نفر در کودکی در گذشتند. یکی از دغدغه‌های بزرگ دولت و دربار این بوده که شایع شده‌ بود زن‌های شاه می‌خواستند به او جگر خرس بدهند تا اخته! شود و این سوژه گفتگوی زمامداران وقت بوده است.

ازدواجها گاه سیاسی و گاه به عنوان قبول زنی به عنوان هدیه! انجام می شدند و گاه در هنگام کشورگشایی. زن‌های عقدی به ترتیب گلین خانم دختر شاهزاده احمد میرزا، خجسته خانم تاج الدوله دختر شاهزاده سیف الله میرزا، ستاره خانم تبریزی، شکوه السلطنه مادرمظفرالدین شاه و نوه فتحعلی شاه و جیران خانم فروغ السلطنه بودند.

«ناصرالدین شاه روزی که کشته شد، ۸۵زن داشت که زن های درجه اول شاه را ماهی ۷۵۰تومان حقوق بود و زن های درجه دوم به تفاوت از ۵۰۰الی ۲۰۰تومان و صیغه های درجه سوم را ۱۰۰الی ۱۵۰تومان مقرری بود و نیز دخترهای بزرگ شاه، سالی چهار هزار تومان حقوق داشتند

 

 

 

9: اولین فال حافظ را چه کسی‌ گرفت ؟

آیا تاکنون به این فکر کرده اید که اولین بار چه کسی‌ و چگونه فال حافظ را گرفت ؟ و یا چه شد که فال گرفتن از طریق اشعار حافظ باب و... متداول شد ؟

ادوارد براون مستشرق نامی‌ در جلد سوم «تاریخ ادبیات ایران» که به ایران هم سفر کرده در کتاب خود در این مورد اینگونه می‌نویسد که چون حافظ از دنیا برفت مردم آنروز به تکفیر او پرداخته و او را باده گسار و ضد دین خطاب کرده و همگی‌ بر آن شدند تا از به خاک سپاری پیکر او در مصلّی شهر ممانعت بعمل بیاورند . چون عده‌ای از بزرگان و دانایان شهر با این رفتار مردم مخالف بودند و آنها را نهی مینمودند سرانجام همگی‌ متفق القول شدند تا از کتاب خود او استخاره‌ای بزنند و هرچه از معنای شعر او بدست آمد به آن عمل کنند

باری کتاب حافظ را آوردند آنرا بدست کودکی دادند تا آنرا بصورت اتفاقی باز کند و شعری را بیرون بیاورد ، کودک هم کتاب حافظ را گرفت و آنرا گشود و بدست شخصی‌ داد تا بخواند . شعر شماره ۸۰از کتاب حافظ بیرون آمد ، بشنوید :

 

 

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها

مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل

تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس

پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی

یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت

 

 

در اینجا بود که دهان مردم از این شعر باز ماند و از کار خود پشیمان گشته و نظر به تدفین پیکر پاک حافظ در شیراز و مصلی داده شد . از همان روز بود که لقب "لسان الغیب "یا زبان جادویی و حرفهای نگفته ، به حافظ تلخیص شد .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 9359

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>