پل
ترجمه از گارگین فتائی
.
پیرمرد و پیرزنی در یک مزرعه زندگی می کردند . آنها پیر بودند و دو پسر قوی داشتند که از آنها نگهداری می کردند اما مادر مرد و چند روز بعد پدر هم در حال مرگ افتاد . پدر به پسرانش گفت
"جان تو بزرگ تر از جیم هستی بنابراین من به تو خانهء زیبای بزرگمان را در این طرف رودخانه می دهم و اما جیم تو هنوز پسر کوچک منی . من به تو آلونک کوچک طرف دیگر رودخانه را می دهم. جان تو همه اثاث و پول مرا می گیری و جیم تو گربه و کتاب های مرا خواهی گرفت "
جیم گفت "این منصفانه نیست "اما پدرشان مرد .
جان خوشبخت و ثروتمند بود . او از خوردن و نوشیدن و مهمانیها لذت می برد اما جیم غمگین و فقیر بود . او بسیار عصابنی و بود و از برادرش نفرت داشت .
یک شب او دید که جان دارد از مهمانی به خانه می آید و سنگی را به سوی او انداخت . سنگ به جان نخورد اما جان ناراحت شد .او بر سر برادرش داد کشید "هرگز نمی خواهم دوباره تو را ببینم . به این طرف رودخانه نیا "
او تابلوی « عبور ممنوع » را نصب کرد اما جیم از رودخانه عبور کرده و مقداری جیز از برادرش دزدید . مقداری سیب از درختان سیب و مقداری ظرف از آشپزخانه . جان یک تفنگ خرید . او از آن سوی رودخانه فریاد زد "جیم ! اگر به این طرف رودخانه بیایی به تو شلیک خواهم کرد "
یک روز ضربه ای به در جان خورد . آن یک نجار با ابزارهایش بود . او گفت "من برای چند روز دنبال کار می گردم . من می توانم هر چیزی را تعمیر کرده و بسازم "آیا تو کاری برای من سراغ داری؟
برادر بزرگ تر گفت "بله . به آن طرف رودخانه نگاه کن . برادرم در آن الونک زشت زندگی می کند . از تو می خواهم نرده ای بسازی طوری که نتواند به خانه من نزدیک شود "
نجار گفت "باشد من این کار را انجام داده و تو را خوش حال خواهم ساخت " .
جان برای یک مهمانی بزرگ به شهر رفت و قرار بود دو رزو آنجا بماند . نجار سخت کار می کرد . وقتی جان برگشت نجار کارش را تمام کرده بود . هیچ نرده ای نبود بلکه پلی بود که از این طرف رودخانه به آن طرف رودخانه کشیده شده بود . برادر گوچک تر داشت از آن طرف پول با چشمهای گریان و پر از اشک می آمد
جیم گریه کنان گفت "تو شخص خوبی هستی و من بد هستم . من می خواستم خانهء تو را آتش بزنم تا اینکه این پلی را که ساختی دیدم "جان بسیار شگفت زده بود و چیزی نمی گفت .
جان شروع به قدم زدن به سوی جیم کرد و دو برادر با هم در وسط پل برخورد کردند . آنها همدیگر را بغل کردند . هر دو گریان بودند اما هر دو می گفتند "متاسفم "وقتی روی خود را برگرداندند دیدند که نجار می خواهد آنجا را ترک کند برادر بزرگتر گفت "اینجا نمی مانی ؟"
نجار گفت"خیلی دوست داشتم بمانم اما پلهای زیادی هست که باید بسازم " .