Quantcast
Channel: گارنی GARNI
Viewing all articles
Browse latest Browse all 9369

حوری تنبله

$
0
0

حوری تنبله

هوهانس تومانیان

ترجمه:آراگاس سیمونیان

ترجمه شده از کتاب منتخب آثار هوهانس تومانیان

انتشارات نائِیری

چاپ اول

  دوهفته نامه "هویس"شماره 217

10 خرداد 1395

.

http://farsi.hooys.com/?p=2877

.

 

 

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود زنی بود. آن زن دختری داشت به نام حوری. حوری دختر سربه‌هوا و تنبلی بود. از سر صبح تا غروب دست به سیاه و سفید نمی‌زد و بی‌کار و بی‌عار گوشه‌ای می‌نشست و می‌خواند:

کار نکنم که سخته

دونه پره تو پنبه

سقز باید بجوم

رو پشت بوم بپرم

رهگذرا رو نگاه کنم

اینو اونو صدا کنم

هی بگم و خنده کنم

خوب بخورم خوب بخوابم

همسایه‌ها و اهل محله اسم او را گذاشتند حوری تنبله. اما مادرش دوره می‌افتاد توی روستا و به هر کس که می‌رسید از دختر تنبلش تعریف می‌کرد.

دختر دارم شاه نداره،

هم می‌پزه هم می‌شوره،

هم می‌بُره هم می‌دوزه.

خوشگل و ناز عین پری

دخترمه اسمش حوری.

پنبه بدی نخ می‌کنه فرش می‌بافه.

خاک بهش بدی گل می‌کنه خم می‌سازه.

قدش بلند قد چنار،

 دنبالشن صد تا سوار.

تو هر انگشت صد تا هنر

دستاش طلاست از جنس زر.

این حرف‌ها و این تعریف‌ها رفت و رفت و رفت تا رسید به گوش تاجری جوان و خوش‌قلب. پسر با شنیدن این تعریف‌ها هوش از سرش پرید و گفت این همان دختری است که من می‌خواستم. آب دستش بود زمین گذاشت و به خواستگاری حوری رفت. با هم ازدواج کردند و به خانه رفتند.

مدتی گذشت و یک روز غروب شوهر حوری با ده کیسه پر از پنبه به خانه آمد. به حوری گفت برای تجارت به شهری دور می‌روم. زمانی که نیستم این پنبه‌ها را بریس و نخ کن. وقتی برگشتم به بازار ببرم و بفروشم‌شان تا پول خوبی نصیب‌مان شود. این را گفت و رفت.

خب حوری را که می‌شناسید، دست به پنبه‌ها هم نزد. نشست و نشست تا از نشستن خسته شد و رفت به گردش. رفت و رفت تا به رودخانه رسید. دید روی آب قورباغه‌ها خوشحال و بی‌غم آواز می‌خوانند:

-فَپَل، کَکَل، فَپَل، کَکَل

-وااای فَپَل خانم، وای آقا کَکَل (صدایشان زد) پنبه بیارم براتون؟ درست کنم کار براتون؟ بریسید و نخ بکنید؟

قورباغه‌ها گفتند بیار، بیار بیار.

حوری خوشحال شد. دوان به خانه رفت و تمام پنبه‌ها را کول کرد و به رودخانه آورد و درون آب انداخت و گفت:

-خب، اینم از پنبه‌ها. بریسید و نخ بکنید چند روز بعد میام می‌برم‌شون.

این را گفت و رفت و چند روز دیگر برگشت. دید که باز هم قورباغه‌ها خوشحال و شاد آواز می‌خوانند:

-فَپَل، کَکَل، فَپَل، کَکَل

-سلام سلام فَفَل خانم، آقا کَکَل. من اومدم نخ‌هایی که ریسیدید رو با خودم ببرم.

اما قورباغه‌ها بدون توجه به خواستۀ او مشغول آوازشان بودند. همان موقع چشم حوری افتاد به سنگ‌های  لب رودخانه که خزه بسته بودند. حوری گفت:

-وای کور بشم من. هم پنبه‌ها رو ریسیدند و نخ کردند. هم برای خودشون قالیچه بافتند.

دستش را روی پیشانی گذاشت و صدایشان زد.

-آهای آهای قورباغه‌ها حالا که پنبه‌های منو نخ کردید و قالیچه بافتید باید پول پنبه‌ها رو بدید.

این پا و آن پا کرد و وارد آب شد. قدم دومش را برنداشته بود که پایش به جسم سختی درون آب خورد. خم شد و آن را بیرون آورد و دید تکه‌ای بزرگ از طلاست. خوشحال شد و از فَفَل خانم و آقا کَکَل تشکر کرد. طلا را در دامنش گذاشت و راهی خانه شد. شوهرش که از سفر برگشت چشمش افتاد به تکه طلایی که روی تاقچه بود و از حوری پرسید:

-این را از کجا آوردی؟

-این پول پنبه‌های توست که به فَپَل خانم و آقا کَکَل فروختم.

شوهر حوری خوشحال شد. حوری سر از پا نمی‌شناخت. کاش روزی ما هم مثل او خوشحال شویم. مادر حوری را دعوت کرد و از او تشکر کرد که دختری چنین عاقل و سخت‌کوش و هنرمند بزرگ کرده و به او داده است. سوری ترتیب داد و نشستند به کیف کردن و خوشحالی.

اما مادر حوری که زنی باهوش و حیله‌گر بود فهمید داستان از چه قرار است و فکر چاره‌ای شد که مبادا دامادش دوباره کاری به حوری دهد و این بار دست‌شان رو شود. در همان شب در شادترین لحظۀ سور و مهمانی مگسی مزاحم وارد اتاق شد و شروع به چرخیدن کرد. مادر حوری چاره را پیدا کرد. از جایش پا شد و رو مگس کرد و گفت:

-سلام خاله جان. سلام خوش اومدی. خوشحال‌مون کردی خاله. کجا بودی این همه مدت از شما خبری نبود؟ آخه خاله جان کی گفته این‌قدر کار کنی تا به این روز بیفتی. ای من کور می‌شدم شما رو تو این حال و روز نمی‌دیدم.

شوهر حوری که از تعجب دهانش باز مانده بود من‌من‌کنان پرسید:

-مادر جان چی شد یهو. عقل از سرتون پریده؟ خاله چیه؟ عمه کیه؟

-پسرم از تو چه پنهون، تو هم مثل پسر من می‌مونی. این مگس خاله‌ی منه. اون‌قدر کار کرد و کار کرد تا کمرش خم شد بعد شروع کرد به کوچک شدن. اون‌قدر کوچیک شد که آخر سر شد این مگسی که می‌بینی. چی بگم! ایل و طایفه‌ی ما هم این‌جوریه دیگه. عاشق کار کردنیم اما از بخت بد با کار کردن کوچک می‌شیم کوچک می‌شیم تا می‌شیم مگس.

شوهر بیچاره‌ی حوری این را که شنید کم مانده بود از ترس لبش را گاز بگیرد. همان شد که مادر حوری خواست. شوهر حوری او را از کار کردن منع کرد و دستور داد دست به سیاه و سفید نزد تا مثل خاله جان مگس نشود.

حوری و شوهرش سال‌های سال کنار هم خوشحال و شاد زندگی کردند.

 

 

*ترجمه شده از کتاب منتخب آثار هوهانس تومانیان

انتشارات نائِیری

چاپ اول

 

 

 

دوهفته نامه "هویس"شماره 217

10 خرداد 1395

 

 

 

 

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 9369

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>