در غربت
گارگین فتائی
لحظه ای که از آن می ترسیدم فرا رسیده است
آینده ای مبهم
نه احساسی
نه رحمی ، نه عاطفه ای
تمامش ترس و بی کسی است
هیچ کس زبان آدم را نمی فهمد
هر کسی ساز خودش را می زند
کسی به داد آدم نمی رسد
نمی دانم چه بگویم
دندانهایم به هم قفل می شود
الان می فهمم که در گذشته
و یا حتی چند روز پیش
با وجود فشارها و دردها
چقدر راحت بودم !
زیرا هر چه که بود مال من و اجدادم بوده است